متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی کلاژه | نگاردال کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگاردال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,581
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
چند وقتی بود دیگر هیچ چیز مانند قبل نبود!
چشم‌ها، آن چشم نبودند و ل**ب‌ها، آن گستاخی را نداشتند!
چند وقتی بود "دوستت دارم" بی‌جواب می‌ماند،
در جواب اصوات "هوم" جای
"جانم" را گرفته بود.
چند وقتی بود همه چیز تغییر کرده بود و در پس این تغییر یک اشتباه نهفته بود؛
اشتباهی که هیچ‌کس گمان نمی‌کرد روی بر فروتنی آرد و مایه‌ی خداحافظی شود.
رفت... .
معشوق گمان می‌کرد این رفتن با آن رفتن فرق دارد؛ او باز هم بازمی‌گردد و روزها همان‌گونه،
ارغوانی و نیلی می‌شوند.
پاییز دست زردش را روی برگ‌ها نوازش می‌داد و روزها در پس یکدیگر با رقابت سپری می‌شدند.
نیامد... .
معشوق باز هم دلتنگ‌تر از همیشه به سراغ چکاوک خوش‌آوازش رفت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دختر نشده‌ای درک کنی حماقت یعنی چه...
دختر نشده‌ای درک کنی عشق سیاست نمی‌شناسد...
دختر نشده‌ای درک کنی حسادت تند تب‌دار یعنی چه...
دختر نشده‌ای بدانی خندیدنت با دیگران یعنی چه...
دختر نشده‌ای درک کنی پهلو به پهلو شدن و دنیای خیالات و فکرهای مریض و لاعلاج یعنی چه...
دختر نشده‌ای درک کنی رفتن معشوق یعنی چه...
اصلا بگذار برایت روشن کنم!
تو دختر نشده‌ای بدانی وقتی رفتی، نیمی از یار مقابلت را بردی!
تو دختر نشده‌ای... نیستی... این حجم از نیازمندی را نداری...
تو عشق را گدایی نمی‌کنی،
تو فراموش نکرده‌ای که غرور داری،
تو می‌دانی افسار دلت را چگونه دردست بگیری؛
اما دختر نشده‌ای بدانی وقتی عاشق می‌شوی، دیگر خودت نیستی؛
اویی...
دختر است دیگر، دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
تنهایی بوسه می‌زند بر لــ*ب خسته‌ی این خاک
و تو رمیده از هر احساسی جان می‌دهی برای رفتن!
التماس می‌کنی، زجه می‌زنی، از خدا می‌خواهی دنیای بدون او را هر لحظه کوتاه‌تر از لحظه‌ی دیگر کند.
ان‌قدر اشک می‌ریزی که سیلی از غم، روانه‌ی کوچه‌های دلت می‌شود؛
سیل می‌آید و می‌برد،
تمام روزهای خوبت را
تمام لحظات شادت را
سیل می‌آید و می‌برد،
او را همراه با تو به دنیایی از خیال که فقط با باز کردن پلک‌ها تمام می‌شود؛
سیل می‌آید و می‌برد،
تو را همراه با آب به دنیایی که قرار بود با او باشد و حالا بی‌ او سپری می‌شود.
چندی بعد...
پشت یک میز درون کافه‌ای جا خوش می‌کنی
و منتظر کسی می‌مانی که از او فقط چند عکس دیده‌ای.
می‌آید و تو هزاران بار در ذهنت او را با معشوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
شاید بگویی دیوانه است،
عقل ندارد،
غرور ندارد،
درک ندارد،
به تنهایی چمبره‌زده بر این رفتن من،
توانایی تنها ماندن را ندارد،
او هیچ چیزی که من دارم را ندارد!
او بلد نیست افسار دلش را نگه دارد،
او بلد نیست دلتنگی را به خاک بسپارد،
او بلد نیست رفتن آدم‌ها را تماشا کند،
او پشت کوه غرورش گم نشده،
او بلد نیست نقاب بزند،
او ساده است
و برای این‌که خودش باشد، تاوان خیلی چیزها را پس داده،
او خیلی وقت است ازدست رفته!
شاید با خود بگویی
تا کی می‌خواهد به دنبال احساس مرده‌ی میان خودم و خودش باشد؟
تا کی می‌خواهد به این اشک‌ها ادامه دهد؟
تا کی می‌خواهد خدا را به زمین و زمان قسم دهد تا برگردم؟
او تا کی می‌خواهد این‌قدر ضعیف باشد؟
شاید با خود بگویی
او فرق کرده؛
او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
می‌خواهم یک اعترافی بکنم!
من هر روز به تو خ**یا*نت می‌کنم!
در خیال خودم با مردی چای می‌نوشم که آغوشش رنگ آرامش دارد،
در خیال خودم شب‌ها دخترانگی‌ام را به دست مردی می‌سپارم که شعارش تنها نگذاشتن من است،
در خیال خودم برای مردی می‌میرم که بوی عطر تلخش هوش از سرم می‌برد.
من در خیال خودم بارها به تو خ**یا*نت می‌کنم!
به تویی که تمام مردانگی‌ات خلاصه شده
به دوتا حرف زهردار و نیش‌دارت!
من در خیال خودم به کسی خ**یا*نت می‌کنم که در عوض تمام نبودن‌ها، نیست... .
راستش را بخواهی۸ من هر روز با تو به خودت خ**یا*نت می‌کنم!
هر روز سجاده‌ام را پهن می‌کنم،
هر روز نمازم را تکبیر‌ةالحرام می‌کنم،
من هر روز در خیال خودم با توی آرمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #16
***​
دریا کنار از صدف های تهی پر شده

جویندگان مروارید به کرانه‌ی دیگری رفته‌اند.
صدا نیست، چشم‌ها مدهوش از داغ رفتگان.
دستانش تردید مرا پاروزنان به سوی هراس می‌کشانند.
بی‌هیچ صدا زورقی، تنها شب تنهایی پوسیده‌ی خاک را به یغما می‌کشاند،
انجیر کهن زندگی‌اش را می‌گستراند،
لبخند پلاسیده‌اش زمین‌ها را در می‌نورد.
زندگی، نور آلودگی‌ست؛ وسوسه‌ی همان گل سرخ میان موهایت... .
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده،
چشم‌هایش پرتوی روشنایی را در نور دیده.
چکاوک خوش‌آوازم، قصه بخوان، خوابش بگیرد!
این لاله‌ی هوش را مدهوش کن، خوابش بگیرد!
پژواک ریا را در نورد خوابش بگیرد.
کعبه‌ی قلب من زیر خاک چشم‌هایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
و بلوغ خورشید با هم‌آغوشی یک زوج جوان،
در خواب تماشای روی تو می‌رویم،
در بزر یک نگاه تو هلاک می‌شوم.
آری، ما غنچه‌ی یک خوابیم؛
خوابی که شکوفه‌هایش را تابستان سوخت و زمستان در پس کمی گرما، به هلاکت کشاند.
عشق، دوستی، موج یک صخره‌ی بلند، سایه‌گاه خنک یافته در کنج اتاق همگی پیدا بود!
باید امشب چمدانی به بزرگی خواب تنهایی‌هایم بردارم،
بروم گوشه‌ی ایستگاه بنشینم،
به موازات ریل قطار اشک ریزم،
و پی مقصد ناکجا‌آباد بگریزم.
نبض من در میان عناصر چشم‌ها، موها و ل*ب‌های تو شنا کرد و رقصان است.
من در میان خاطرات تو همچو یک شناگری که شنا را فراموش کرده، می‌مانم.
ان‌قدر سیل خاطراتت را می‌مکم که پایان آن رنج می‌شود مرگم.
و اما باز هم طنین بی‌صدای یک جدایی،
باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
کش نازک مشکی رنگش را از گلوی گیسوانش آزاد می‌کند،
خرمنی از یال‌های طلایی به دورش خودنمایی می‌کند و حصار شانه‌های نحیفش را درمی‌نوردد.
قلم بی‌خانمان این شهر به دنبال نویسنده‌ای می‌گردد تا شاید سرپناه یک داستان شود.
ان‌قدر به او نزدیک شده بودم که بوی شیرین عطر شکلاتیش مشامم را پر کرد و مـسـ*ت‌تر از قبل مدهوش شدم.
جسم باریکش تحت شعاع سیلی‌های خورشید به سان مظهری از آذین و زینت آن خیابان بود، صدای پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش، تلقی نبض من بود که کندتر از قبل می‌زد.
دستبند نقره‌ای فامش در این آتش گرگرفته‌ی بازار، رنگ لجن چاله‌های این شهر را به خود گرفته بود.
ان‌قدر نگاهش کردم تا همچو دانش‌آموز شب امتحانی، تمامش را از بر شدم.
آسمان آتش گرفته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
بیراهه رفتی! این راه، راه تنهایی نیست؛
تنها بودن یک افتخار نیست!
ما شب‌گامیم و شب‌ها به رویای کشیدن دستی بر سر یک عاشق می‌خوابیم.
لــ*ب ما شیار عطر پیراهن معشوقی‌ست که راه رسیدن به قلب ما را گم کرد و رفت.
در نوسان آب‌های زلال یک برکه،
به هنگام تپش قلب یک معشوق، بردگان عشق جو سنگین جدایی را برهم می‌زنند،
و تو ای عاشق! ای کسی که در تک‌تک لحظات برای درد‌هایت لالایی می‌خوانی،
و در دوگانگی عشق و غرور فرود می‌آیی،
شب، بوی ترانه‌های گیسوان تو را به‌یادم می‌اندازد؛
به طراوت یک لحظه عشق و جوانه‌ی یک فرجام بی‌پایان.
آبی آسمان بلند است و بهشت کران طولانی
خاموشی هوش پرواز را درید.
من صخره‌ام و تو در میان دیرگاه تاریکی من یک عشق نافرجامی.
خاموشی هوش و تنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

نگاردال

کاربر فعال
سطح
30
 
ارسالی‌ها
835
پسندها
21,405
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
به کنار تپه‌ی شک رسید.
با طنین آواز صدای مردانه‌اش، سکوت بیابان را شکست.
دستم را با تاریکی اندوه بالا آورد،
و از بیم ستارگان هوس برگزید.
عصیانی بر تن شعله زد،
و صدای نفس‌ها را به ظلم دوخت.
در بیراهه‌ی لحظات شهاب نگاهش سوزاند،
و در سیمای روان چشمان را تر کرد.
در جوی زمان غلتید و رایگان بخشید علاقه را به نالایق!
عشق در سیلان بود و در دهـ*ان گس تابستان، زمستان رسیده بود.
در بهار جاودان روی دریا را به دست خاک زد.
حرف‌ها دارم با تو...
و تو زمان را با صدایت می‌گشایی،
روی جاده، نقش پایی از برگشت نیست.
رعد دیگر به قصد باران برق نمی‌زند.
هر رفتی رسیدن نیست...
هر ماندنی رهایی نیست...
هر غروری یک مرداب نیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگاردال
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا