- ارسالیها
- 2,725
- پسندها
- 33,245
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 32
- نویسنده موضوع
- #21
چمدان به دست دم در ایستادم. نگاهت کردم. نگاهت در نگاهم گره خورد. گفتم میخواهم بروم. رویم را برگرداندم. نمیخواستم بروم. من بدون او قطعا میمردم. هرچه صبر کردم، چیزی نگفت. باز نگاهش کردم. خالی از هرگونه حسی نگاهم میکرد.
قطره اشک سمجی از چشمانم سرازیر شد. چشمانم را چندبار باز و بسته کردم. بازم صبر کردم اما تو...
گفتم خداحافظ. دستگیره در را کشیدم و از خانه بیرون رفتم. تا در را بستم بغضم ترکید و اشکهایم مانند قطرات باران از چشمهایم سرازیر شده بودند. آن کس که قصد رفتن دارد، خداحافظ نمیگوید!
قطره اشک سمجی از چشمانم سرازیر شد. چشمانم را چندبار باز و بسته کردم. بازم صبر کردم اما تو...
گفتم خداحافظ. دستگیره در را کشیدم و از خانه بیرون رفتم. تا در را بستم بغضم ترکید و اشکهایم مانند قطرات باران از چشمهایم سرازیر شده بودند. آن کس که قصد رفتن دارد، خداحافظ نمیگوید!
آخرین ویرایش توسط مدیر