نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته‌ی مشکی مات | ~Yäs کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع -No Voice
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 3,109
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
ببین مشکی من!
مدتی است با گوشت و پوست درک کرده‌ام که انسان‌ها به طرز غیرقابل‌باوری قدرت طلب‌اند.
خود را به در و دیوار می‌زنند که تمام آدم‌ها این عقیده را داشته باشند که همه چیز در دست آن‌هاست و هر چه بخواهند می‌شود و هر چه نخواهند نمی‌شود.
اما همه‌ی ما باید یک اعترافی کنیم...
هرچند که به شدت در سر قدرتی که فکر می‌کنیم داریم، می‌زند!
آن هم ناتوانی و ضعف و فرمانبرداری از این دل دیکتاتور است‌،
و مثال بارز منی است که عقلم کامل‌ترین و منطقی‌ترین فرمان‌ها را می‌دهد اما در مرحله اجرا باز هم دست و دلم می‌لرزد و باز هم سر خم‌کرده در پیشگاه دلم می‌ایستم!
اما تو چرا افسار این دل را در دست گرفته‌ای؟
تو چرا از قدرت مشکی ماتت کمال استفاده را می‌بری و این چنین دل سرکش من را رام خود می‌کنی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
می‌دانی یارا؟
سرماخوردگی بیماری عجیبی است!
نه درد آن‌چنانی دارد که اشکت را دربیاورد...

نه خطر و احتمال مرگ دارد!
اما همین بیماری کوچک و ساده یادآور افرادی می‌شود که تو را بی‌بهانه دوست دارند!
کسانی که بی‌دلیل برای همین بیماری جزئی که می‌دانند زودگذر است، نگرانت می‌شوند و غرغرها و گند اخلاقی‌هایت را تحمل می‌کنند و حتی با دیدن چهره‌ی مظلومت غم چهره‌شان را دربر می‌گیرد!
و من به این نتیجه رسیده‌ام که قلبم مدتی است سرما خورده است!
درست از همان زمانی که من و یادت در زیر قطرات باران قدم می‌زدیم و شهر را نظاره می‌کردیم؛
آن زمانی که من و افکار منتهی به تو دست در دست هم در لبه پنجره اتاقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
می‌دانی جانم؟!
عهدمان عهد رفاقت بود!
روزهایمان رنگارنگ بود!
چشم و دل‌ها هم‌زبان
و کام و دل‌ها هم‌کلام!
خنده‌های واقعی و بغض‌های خالی!
شیرین گشتیم از شیرینی دوران، بی‌درک از دل‌زده شدن از هرچه شیرینی!
بی‌درک از عهدهای تو خالی...
بی‌درک از نامردی‌های زمانه...
ساده بودیم و صادقانه زندگی می‌کردیم!
ساده بودیم و ساده‌وار دل‌مان دو نیم شد!
نمی‌دانم!
شاید تمام جمع‌هایمان، مفردی بیش نبود...
شاید ساده بودم و ساده می‌پنداشتمش...
شاید صادق بودم و توهم صداقتش را داشتم!
اما هرچه بود...
انصاف نبود!
آدم‌ها زودتر از آن‌چه می‌پندارند وابسته خاطرات‌ی می‌شوند!
تقصیر خودشان هم نیست؛ دل سازی دگر می‌زند!
از آن عهدها و رنگ‌ها تنها خاکستری بر ذهن توخالی‌امان مانده؛
خاکستری که حداقل برای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,378
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #34
created_image_1583449524469.png
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا