متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی عروس شب | negin javadi کاربرانجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
ویراستار: S.LOTFI ستاره لطفی*.*
نام دلنوشته: عروس شب
نویسنده: negin javadi
تگ: منتخب
مقدمه: شب‌ها که به آسمان خیره می‌شوم، دیگر خودم را تنها نمی‌بینم؛
گویی مهتاب هم حال من را دارد؛ عاشق است، ولی تنهاست!
عروس شب با رخسار نقره‌گونش، به آسمان تکیه زده و در جلوه‌گری‌ست و همه‌ی ستاره‌ها غبطه آن را می‌خورند.
کسی از دل تنگ و خسته‌ی او خبرندارد. گاهی از غم دوری آفتاب هلالی و نحیف می‌شود و گاهی با پرده‌ای ازجنس ابر و مه، چهره‌اش را به نقاب می‌کشد و غمش را پنهان می‌کند تا کسی نبیند...
و گاهی درسکوت زیبای شبانگاهی، درافق سرخ شفق ناپدید می‌گردد. نمی‌دانم! یا من عروس شبم، یا عروس شب من است...

[IMG...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • #2


دلنوشته.jpg


" به نام ایزد منان "

هر انچه از دل برآید، خوش آید!

کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته ی کاربران"

پس از گذشت حداقل 30 پست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
"به نام تک سورچی کالسکه عشق، که سرنوشت را اینطور نوشت"
باران درحال باریدن است، کنار پنجره می‌روم تا منظره‌ی بی‌نظیر پاییز را تماشا کنم؛ ولی بغض پنجره مانع تماشایم شد...
دلم گرفت، من هم حال وهوایم پاییزی شد!
انگار چشمانم منتظر تلنگری بود تا مانند باران ببارد. باسر انگشتم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می‌کنم...
قلب؟ کدام قلب؟!
همان قلبی که بازیچه‌ی بازی‌های دنیا وشیطنت و غرور می‌شود...
کاغذ و قلمم را بر می‌دارم تا بنویسم؛ از مقدس‌ترین و والاترین حس، به نام "عشق"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
ابتدایش شیرین وانتهایش ناپیدا؛ یا وصال است، یا فراق...
وصال، شیرین‌ترین اتفاق و فراق، تلخ‌ترین و گس‌ترین اتفاق انتهای این قصه است.
زیباترین احساسی که انسان می‌تواند تجربه کند، همین عشق است! عشق، یعنی بی‌چون و چرا، به ندای قلبت گوش بدهی. همان معجزه‌ای است که درمان‌گر هر دردی‌ست. «عشق» این کلمه سه حرفی، این علاقه شدید قلبی، همیشه یک راز بی‌پایان می‌ماند؛ چون هیچ کسی نمی‌تواند آن را توضیح دهد. نمی‌دانم! این عین و شین و قاف که ادای ساعت شنی را برایم در می‌آورد، چه سلاحی داد که هم‌زمان به عقل و قلب و حواس حمله می‌کند و شکستش می‌دهد؛ ولی میکردم تا روزی پیدا کنم قدرت این کلمه را...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
این نیروی طبیعت، این ابرقدرت، کار خودش را می‌کند. پدیده‌ای بزرگ‌تر از من و تو است. می‌توانیم دعوتش کنیم تا بیاید؛ و البته با مقررات و کد و شرایط نمی‌آید! اما نمی‌توانیم به آن دستور دهیم که کی بیاید و کی برود، یا ازما دوری کند. او کار خودش را می‌کند، و فقط می‌توانی انتخاب کنی در برابرش تسلیم شوی یا نشوی!
این حس عجیب و غریب که ذاتا رها است و آزادگی دارد. نه می‌توان خرید، نه می‌توان فروخت، یا با آن معامله کرد! نه می‌تواند در بند باشد، نه می‌توان برایش قانون نوشت! عشق نه کالاست، نه ماده و نه انرژی که بتوان آن را اندازه‌گیری کرد. نه قلمرویی دارد و نه حد و مرزی...
ازدواج بحثی قانون‌مند است؛ ولی عشق، قانون‌مندی سرش نمی‌شود. حس‌های اطراف عشق، مثل همراهی، توجه، لذت جنسی و... را می‌توان خرید؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
برایم سخت بود که عشق را بپذیرم و وارد قلبم کنم.
او آمده بود و من نمی‌خواستم تسلیمش شوم، یا باورش کنم؛ تا این‌که وقتی به خودم آمدم، دیدم به کسی که نمیخواستمش مدت‌هاست عشق می‌ورزم وخود خبر ندارم. ناخواسته شربت شهادت عشق را نوشیدم و مفقودالاثری شدم که نقشی ازخود ندارم؛ و او خواست عسلی‌ترین عشق دنیا را در کنارم حس کند. وقتی چشمانم به چشمانش لبخند زد، شب‌های پاییزم با تصور چشمان همچو مهتابش و لب‌های زیبایش، زیباتر و دلنشین‌تر می‌شد...
آسمان رخت سیاه خود را پوشید. در دل سیاه شب، به ستاره‌هایی که می‌درخشند یا چشمک می‌زنند خیره می‌شوم؛ گویی معشوقه‌ام به ستاره‌ها گفته است یواشکی و دزدانه مراقب من باشند و از طرف او، این پیغام را به من بدهند:
-«مرا بی‌تو زندگانی نیست و سرنوشت و سرگذشتی نیست...»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
خاصیت عشق همین است! منی که شنا کردن بلد نبودم، آن هم در دریای عشق، اکنون عاشقانه‌ای می‌نویسم برای عاشقان...
محبت و عشق را وقتی که به چشمان او نگریستم آموختم و آغازش کردم.
من صدفی هستم که مرواریدش اوست؛
سینه‌ای هستم که دلش اوست؛
قلبی دارم که عشقش اوست؛
قندی هستم که شیرینی‌اش اوست؛
مرا پروانه‌ای که شمعش اوست؛
التهابی که آغوشش اوست...
و او، شاید خود را کلمه‌ای می‌یابد که معنایش منم؛
اندامی که روحش منم؛
خود را شبی می‌پندارد که مهتابش منم؛
معبدی هست که راهبش منم؛
و خود را انتظاری که موعودش منم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
به قلمم سوگند، به خون سیاهی که ازحلقومش می‌چکد سوگند، زندگی باعشق رنگ و طعم دیگری می‌گیرد. فارغ از این جهان و قانون‌هایش می‌شوی...
خداوند به هرکس که دوستش دارد، می‌آموزد که عشق، بهتر از زندگی‌کردن است و به او طعم عشق را می‌چشاند.
و تنها کار بی‌چرای عالم، عشق است که بدون آن پایان می‌گیرد...
بگذار هرچه می‌شود، بشود! چه باک که من بمیرم یا مهتاب رنگ مروارید گونه‌اش را ببازد و خاموش شود و ستاره‌ی شب‌های تیره و تاریکم محو شوند و برنگردند و یا اینکه راه کهکشان بسته شود؟! من بازهم تو را به اندازه‌ی دو دنیا دوست خواهم داشت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
ولی تنهابودن دراین راه سخت است؛ مثل تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی‌کردن و تنها مردن!
دراین راه عشق، با او قدم برداشتم؛ ولی ترسی در ته دلت نهفته است... آری، می‌ترسم!
می‌ترسم قصه‌ی عشق‌مان به‌جای وصال، به جدایی بخورد...
وقتی که دیگر نباشد و من به بودنش نیازمند باشم؛
وقتی که برود و من به انتظار آمدنش نشسته باشم...
معشوقه‌ی خود را چنان لطیف و قوی می‌بینم که به او اعتماد می‌کنم؛ که آمده است بماند، نه برود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
و شاید همین است که گاهی ترس از دلم می‌پراند و هر لحظه عاشق‌تر از قبل می‌شوم...
روزها همین‌طور می‌گذشت و ما غرق احساسات خود بودیم؛ باده در دهان و لب به لب، دست در دست هم تا صبح قصه‌ی عشق را زمزمه می‌کردیم و او فهرست تمام آرزوهایم شده بود. که ناگهان اتفاقی عجیب مخلوطی از رشگین‌ها و فریه‌ها میان عشق نو پایمان افتاد! چشمانم چیز دیگری را می‌دید، لب‌هایم قفل شد...
انگار طناب بر گردنم پیچیده شد و حلقومم را تا لحظه‌ی خفگی می‌فشرد؛ تا نفسم را زندانی کند و خفگان برسد، چهره‌ام کبود می‌شد؛ ولی سکوت کردم...
چه سکوت سنگین و بی‌رحمی...!
فریادهایم در کنج گلویم لانه متروکه ساخته‌اند و آرام آرام تبدیل به بغض می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا