- ارسالیها
- 558
- پسندها
- 3,970
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #11
بازمن ماندم و تنهایی...
دست بر زانوی غم؛ که انیس هر شب من بود و در آخر گرمی قطرهی لرزانی برگوشهی چشم... نگاهم حیران و خیره در دیوار بیرنگ اتاقم...
تنهایی قبل او، تنهایی بود که خود میخواستم و ارزان نمیفروختمش؛ ولی این تنهایی را نه! اصلا نمیخواستم! حتی نمیدانم چه کسی را مقصر بدانم برای افتادن این فاصله بین من و او...
خودش یادیگران؟!
هرچه که هست، این نوع تنهایی را تنهایی تحملکردن سخت است.
من ماندم و تنهایی و کابوسهای اشکآور شبانه...
من ماندم و آرامبخشهای پیدرپی که دیوانهترم میکرد...
من ماندم و خیال و توهم و درآخر از من، منی نمیماند!
این است مرگ تدریجی یک دختر...!
دراین روزگار عاشق شدن یعنی اینگونه مردن...
دست بر زانوی غم؛ که انیس هر شب من بود و در آخر گرمی قطرهی لرزانی برگوشهی چشم... نگاهم حیران و خیره در دیوار بیرنگ اتاقم...
تنهایی قبل او، تنهایی بود که خود میخواستم و ارزان نمیفروختمش؛ ولی این تنهایی را نه! اصلا نمیخواستم! حتی نمیدانم چه کسی را مقصر بدانم برای افتادن این فاصله بین من و او...
خودش یادیگران؟!
هرچه که هست، این نوع تنهایی را تنهایی تحملکردن سخت است.
من ماندم و تنهایی و کابوسهای اشکآور شبانه...
من ماندم و آرامبخشهای پیدرپی که دیوانهترم میکرد...
من ماندم و خیال و توهم و درآخر از من، منی نمیماند!
این است مرگ تدریجی یک دختر...!
دراین روزگار عاشق شدن یعنی اینگونه مردن...
آخرین ویرایش توسط مدیر