متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی عروس شب | negin javadi کاربرانجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #21
این روزها چیزی به نام "قلب" در چارچوب خسته‌ی این سینه‌ام می‌تپد...
کاش این عضله‌ی پر قدرت، تپیدنش ذاتی نبود! کاش اراده‌ی تپیدنش در دستم بود تا برای مدتی نگهش می‌داشتم؛ مدتی به اندازه‌ی نیاز می‌مردم و بعد، دوباره بلند می‌شدم. اگر دلم خواست، برمی‌گشتم به زندگی و اگر هم نه، می‌خوابیدم تا ابد...
کاش انسان‎‌ها فقط گاهی به اندازه‌ی نیاز بمیرند...
و ماه همچنان خوشگل‌تر و مرموزتر، دامن‌کشان از سر شهر می‌گذرد. در کشور دلم، مهتاب درحال نور تاباندن است و درخلوت کوچه‌باغ‌هایش، هر خاطره، ترانه‌ای از او می‌خواند و هر لحظه، سرمست‌تر از قبل باده مجنون است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #22
خوش به حال ماه! لااقل او ماه است و جایش آسمان است، آنجا زندگی می‌کند؛ زمین جای زندگی کردن نیست! گویی ما را از این زمین هم رانده‌اند؛ من نمی‌دانم این سیب لعنتی چه دارد که حوا هِی سراغ آن می‌رود و ما را هم بدبخت می‌کند! مثلاً چه می‌شد شیطان آن غرورش را برای خودش نگه می‌داشت و به رخ ما و خدا نمی‌کشید و یک سجده کوچک به ما می‌کرد؟! مگر آسمان به زمین می‌آمد؟
به نظرم آن‌وقت، همه‌ی ما زندگی خیلی بهتری داشتیم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #23
ولی همه‌چیز ازآن‌جایی شروع شد که شیطان، دشمن قسم خورده انسان شد. چرا کسی پیدا نمی‌شود با او سخن بگوید و این شیطان را قانع کند؟! شده شبانه‌روز، شده چندین‌سال با او حرف بزند؛ تا شاید نظرش عوض شده باشد! می‌ارزد به زندگی بهتر و قشنگ‌ترِبعد آن! به نظرم خودش هم نظرش عوض شده باشد؛ چون بعضی انسان‌ها، شیطان را هم درس می‌دهند. ای‌کاش کسی پیدا می‌شد و با او سخن می‌گفت...
چرا دنیا این‌گونه شد؟! این، آن دنیایی بود که ما می‌خواستیم؟! از همان اولش هم پیدا بود که چه می‌شود! شیطان عاشق خدا بود و خدا عاشق آدم شد و آدم عاشق حوا و این‌گونه زندگی قاتل زنجیره‌ای آدم‌ها شد...
اما یک سؤال ذهنم را درگیر کرده است؛ مگرنمی‌گویند اراده انسان درطول اراده خداست؟ یعنی هرچه که انسان انجام می‌دهد یا نمی‌دهد درطول اراده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #24
هوای شهر سرد ترشده، حالا دیگر به جای باران برف می‌بارد و زمین هم عروس می‌شود.
به انتهای خیابان آذر رسیدیم و شاهد ملاقات عاشقانه آذر و دی هستم... .
شب شیدایی برگ و برف، نجوای عاشقانه‌هایشان همه جا پیچیده است... .
پاییز کوله بار به دست و آسمان بغض درگلو گرفته و آماده گریستن است... .
آسمان، پشت پاییز قشنگ آب می‌ریزد تا برگردد... .
ای حضرت پاییز، فصل عاشقیِ عاشقان سفرت بخیر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #25
از چشمان خمار غمگینم می‌توان فهمید در این هوای سرد در چه دردی و تبی می‌سوزم و می‌نویسم... .
سردم و کاغذی مچاله شدم در پشت نقاب دلقک وارم؛ ولی گرم می‌خندم تا کسی درد پشت خنده‌ام را نفهمد. کیست که هوای مرا داشته باشد، تا نقاب دلقک‌وارم کم‌کم به جوکر تبدیل نشود؟!
هق‌هق شبانه‌ام گلویم، صدایم، دلم را زخمی کرده است و این را فقط خدا می‌داند و خدا می‌داند... .
این هوا عجیب دلتنگ ترم می‌کند، آنقدر که به خود خدا هم می‌گویم:
- «تروخدا بس است دلتنگی، خسته شده‌ام از دوری. ولی چاره ای ندارم جز صبر. کاش لاقل دنیا به خود الکل اسپری می‌رد یا می‌خورد تا شاید مستم می‌کرد و درد را نمی‌فهمیدم؛ خدایا نمی‌خواهم سهل باشد، لاقل همین را بدانم که چه روزی پایان می‌پذیرد این فراق برایم کافیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #26
ما به زندگی دراین دنیا محکومیم، زندگی که مانند بادکنک خوشگل و خوش رنگ در دست کودکی است؛ که هر لحظه ممکن است بترکد و این ترس از دست دادن لذت داشتنش را از ما می‌گیرد... .
و خیال در تنم به جز تنم چیزی نگذاشته است، جنازه‌ام خیال می‌کند منم!
ای عزیز من!
نمی‌دانم چه فکری دربارهٔ من می‌کنی.
نمی‌دانم، ولی مطمئنم... .
چاشتگاهی که در آن احساس های عاشقانه‌ام را با تو در میان نهادم، عین حقیقت بود!
به شیدایی آدم و حوا قسم؛
به شیفتگی شیرین و فرهاد قسم؛
به جنون لیلی و مجنون قسم؛
که عین حقیقت را با تو درمیان نهادم و تا ابد و یک روز دوستت دارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #27
ای همزاد آفرینش من، انیس غربت من، رفیق شب های خلوتم؛ من برای تو و بخاطر تو می‌نویسم.
وقتی تو را با نام "تو" می‌خوانم، من سرشار از شور و شوق عاشقانم، بیزارم از کدورت و ضجرت، من همسایه نسیم و برف و بارانم، قلب من هزاران بار شهید شد؛ اما من همان انسانم... .
آماده گریستنم امشب باران، بیا و باز ببارانم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #28
چرا سرنوشت چیز دیگر را روایت می‌کند، رابطه‌ای که دوباره پذیرفتنش کمی صعب است برای معشوقه‌ام. چه‌قدر ما خوش خیالیم که فکر می‌کنیم سرنوشت، کِلک خوش خطی را به دست گرفته و مشاقی می‌کند برای ما؛ دقیقا حال کتاب‌هایی را دارم که خوانده می‌شوند، ولی فهمیده نه!
روز هایم چه سخت می‌گذرند، خورشید در دم دروازه غروب ایستاده است.
ای خورشید... .
بر دم دروازه غروب ایستادهای، چرا؟!
چشم انتظار کیستی؟
غروب کن بگذار شب بیاید... .
بگذار شب بر سرم باز خیمه زند!
دوباره خیالم پر بکشد به سمت او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #29
در دور دست‌ها او را منتظرم، با هر صدای پایی سر از گریبان تنهایی و مغمومم بر می‌دارم که نکند کسی می‌آید... .
نکند یارم باشد... .
زندگی هر چه‌قدر قاتل و هر چه‌قدر بی رحم، باز هم زیباست و خالقش زیباتر؛ اما این زیبایی هنگامی معنا می‌دهد که او کنارم باشد و زندگی را با او زندگی کنم و دست نخورده برای مرگ به جا نگذارم. مگر ما چند بار دراین دنیا زندگی می‌کنیم!
من، با او که باشم سپیده هرصبح بر من لبخند می‌زند و گونه‌ام را می‌بوسد، من با او با هر بهار می‌رویم. با عشق جهان را جور دیگر می‌توان دید و لذت برد. راست می‌گفت سهراب؛ چشم‌ها را باید شست جور دیگر باید دید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #30
زندگی را در خیالم با او ورق می‌زنم و هر فصلش را خوب می‌خوانم، با بهار می‌رقصیم و با تابستان می‌چرخیم، در پاییزش عاشقانه قدم می‌زنیم و با زمستانش می‌نشینیم و چایمان را به سلامتی نفس کشیدنمان می‌نوشیم... .
اکنون مدت هاست می‌گذرد و دلتنگی پیچکی شده بر دلم که ول کن آن نیست، اکنون احساس می‌کنم روی تپه خاکستری از همه‌ی آتش ها و امید ها و خواستن هایم تنها مانده‌ام... .
گردا گرد زمین تیره و خلوت را می‌نگرم... .
اعماق آسمان تاریک و ساکت را می‌نگرم و خود را می‌نگرم... .
در این نگریستن‌ها که همه تلخ و دردناک‌اند، این سوال همواره درنظرم می‌آید و هرلحظه سریع تر می‌گوید:
- «که تو این جا چه می‌کنی...!»
امروز به خود گفتم:
- «من... . احساس می‌کنم که نشسته‌ام، زمان را می‌نگرم که بگذرد... .»
در بحرانی‌ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا