دلم تنگ آرامش و چشمانم کور گشته بود.قلبم پروانه ای سرگردان بود. نور که هیچ؛ گردش زمانه هم حس نمی شد. لایق دیدن دیدنی هایی نبودم که بودند. امید شب را نمی دیدم؛ تلاش روز را مسخره می کردم؛ بی تابی گنجشک را طبیعت می خواندم؛ گوشی برای شنیدن دیدنی ها نداشتم؛ طاق آسمان را پشتبامی پست می دانستم؛ دریا را نادان قلمداد می کردم؛ آتش را دیوانه ای جادوگر رویت می کردم. در حالی که دنیا برای من و من برای لذتی سرمستانه حضور داشتم.