فال شب یلدا

روی سایت دلنوشته‌ی زبان دل | آتوسا رازانی کاربر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع Atousa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 4,625
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
بوی قورمه‌‌سبزی بهانه بود؛ بهانه برای آمدن به آشپزخانه و نشستن روی آن قالیچه‌ی قدیمی رو به روی گاز و زل زدن به تو!
زل زدن به تویی که هنگام آشپزی کردن، دلبرتر می‌شدی
قشنگ‌تر می‌خندیدی و مهربان‌تر خاطراتت را تعریف می‌کردی
راستش من، نه بوی قورمه‌سبزی را دوست داشتم نه خاطراتت را می شنیدم!
من فقط غرق خنده هایت، نگاه های دل انگیزت و صدای دلنشینت می شدم!
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
یک جاهایی، هیچ‌کسی نمی‌تواند خواسته‌ات را اجابت کند!
هیچ قدرتی، توانایی رفع مانع‌های سر راهت را ندارد
گاهی هیچ دوستی نمی تواند با دلداری هایش، غم را از دلت بردارد
آن‌جاست که قلبت، نیازمند یک نیروی قوی و آرام‌بخش است
دستت را رو به آسمان بالا می‌گیری و یا در دلت نجوا می‌کنی تا متصل شوی به آن آرام‌بخش قدرت‌مندی که نگاهش دوای هر دردی است
روش‌های اتصال، مختلف است؛ اما نام همه ی شان دعاست
دعا یعنی خواستن آن‌چه که می‌خواهی که هیچ توان‌مندی جز خدا، قادر به تحقق آن نیست.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
قرار بود، علت حال خوب من شوی
نه این‌که خاطراتت، باعث تری چشم های من شود!
قرار بود برای من، همدم همیشگی شوی
نه این‌که برای ثانیه‌ای نگاهت، دل من پرپر شود!
قرار بود تو باشی و من؛ تا ابد ما کنار هم
نه این‌که من این‌جا باشم و تنها تا ابد، دور از تو در غم!
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
صدای ریل قطار در آن سوی پنجره ها، خبر آمدن صبح را می دهد
نسیم، دست نوازشی بر پرتقال‌های روی شاخه‌ی درختان، می‌کشد
زیر آن درختان، میز چوبی است که رومیزی گل‌دار، آن را قشنگ‌تر کرده است
نارنجی مربای هویج، دل هرکسی را برای خوردن صبحانه‌ای خوشمزه، به هوس می‌اندازد.
 
امضا : Atousa
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Lazaros

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
گرچه نیستی... ولی یادگاری‌هایی از عشقت، در صندوقچه‌ی قلبم پنهان است
نمی‌خواهم خلوت خودمانی من و خاطره‌هایت را هیچ‌چیزی، بهم بزند!
نمی‌دانم به پیچیدن صدای خنده‌هایت در صندوقچه، گوش جان، بدهم یا برای نگاه‌های پرمهرت!
نمی دانم گرمای دستانت را بهانه دلتنگی کنم، یا بی هم قدم شدن کفش‌هایمان را در کوچه‌ها، فریاد کنم؟!
گرچه نیستی... اما خاطراتت، صندوق یادگاری‌هایت را در قلب من، پر کرده اند.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
چه می‌گذرد بر آدمی که زمانی، برای هر بالا و پایین شدن روزگار، ریتم ضربان قلبش متغیر می شد؛ یا برای هر رفتاری از دیگران، در ذهنش بلوا به پا می‌شد!
اما اکنون آرام شده است! چون رود کوچکی که از طوفان دریا، جان سالم به در برده است و سنگ های ریز و درشت کوهی را به آغوش کشیده است
این رود، دیگر غرش طوفان هیچ دریایی دلش را نمی‌لرزاند؛ هیچ سراشیبی آشوب در دلش نمی اندازد
آخر از طوفانی عظیم برگشته است؛ طوفانی که همانندش را هیچ‌کسی، ندیده است!
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
نفس باد، در گوش‌های درخت پیچیده بود
شاخه‌هایش بی‌تابی می‌کردند و دست‌های خود را محکم به سرشان می کوبیدند!
این باد، چه سخنی برای درخت داشت که نفس‌هایش، این گونه تنه‌ی درخت را لرزانده بود؟
شاید از دوست داشتن نسیم، برایش می گفت؛ یا از آمدن طوفانی که شاخه‌هایش را به غارت می برد!
یا شاید هم از دلتنگی باران، برای دیدن شکوفه‌هایش خبر آورده بود!
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
نگاهت، رعد و برقی شد بر آسمان سیاه قلب من
خندیدنت، ستاره شد بر شب‌های تاریک قلب من
پلک نزن جانم! بگذار خورشیدِ نگاهت، همیشه بتابد بر سردی‌های قلب من
محبوبم! طلوع کن همیشه با عشقت، در دل بی‌تاب من.
 
امضا : Atousa
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] W-XixI

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
یادم می‌آید، دوم دبستان بودم! درسی داشتیم به نام کوشا و نوشا!
چون، کمی طولانی‌تر نسبت به دیگر درس‌ها بود‌... من از آن، متنفر بودم! از قضا... معلم گیر داده بود به آن درس، که هم سرکلاس از آن می‌نوشتیم، هم زمانی که به خانه می‌رفتیم
من، یک بار نوشتم و دیدم واقعاً برایم سخت است از درسی بنویسم که دوستش ندارم؛ اما می‌ترسیدم به معلم بگویم، پس در عالم بچگی با خودم تصمیماتی گرفتم...
مثلاً زمانی که سر‌کلاس، نوبت مشق کوشا نوشا می‌شد، من خودم را به خواب می‌زدم و معلمم، مرا بیدار نمی‌کرد! یا امضای معلم را غلط‌گیر گرفته بودم و همان مشق اولی را مدام، نشان معلم می‌دادم!
معلم می‌دانست اما نمی‌دانم چرا هیچ‌گاه به رویم نمی‌آورد!
من‌هم دروغ می‌گفتم؛ به‌خاطر این‌که از گفتن حقیقت، ترس داشتم
خداراشکر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
یک‌سری حرف‌ها هستند، در راهِ گلو گیر می‌کنند!
آن‌قدر تلخ هستند، که نمی‌توانی قورتشان بدهی و آن‌قدر سنگین هستند، که نمی‌توانی بالایشان بیاروی
کلمه به کلمه‌ی این حرف‌ها... دست‌های پهنی دارند که هر کدامشان، یک گوشه از گلو را فشار می‌دهند!
آن‌قدر فشار می‌دهند‌ که تبدیل به بغضی سنگین می‌شوند؛ همان بغضی که هیچ اشکی، طاقت جاری شدن برایش را ندارد.
 
امضا : Atousa
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا