- ارسالیها
- 100
- پسندها
- 1,632
- امتیازها
- 9,650
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #21
محکم فاطمه رو تو ب*غ*لم گرفتم و با هم گریه کردیم، خب آخه ما خیلی وقته که با همیم و اصلاً طاقت دوری هم دیگه رو نداریم و این برامون بدترین اتفاقه.
- عشقم! من طاقت نمییارم؛ میمیرم، میمیرم.
- نگو این حرف رو. خدا نکنه. بالاخره یه کاریش میکنیم.
- اما من دلم تنگ میشه، نمیتونم.
فاطمه از ب*غ*لم اومد بیرون و بلند شد.
- کجا عشق من؟
- باید برم عشقم. دیر شده.
دوباره اون بغض لعنتی به سراغم اومد و باعث شد یه بار دیگه فاطمه رو محکم ب*غ*ل کنم ؛باورم نمیشه این آخرین باره که دارم میبینمش، ایخدا انصافت رو شکر!
فاطمه رفت و من با نگاهم رفتنش و دنبال کردم؛بالاخره از در حیاط خارج شد و من رو تو زندان تنهاییم رها کرد.
***
بعد از چند ساعت که نشسته بودم یه گوشه و عکسهامون رو نگاه میکردم، صدایچرخش...
- عشقم! من طاقت نمییارم؛ میمیرم، میمیرم.
- نگو این حرف رو. خدا نکنه. بالاخره یه کاریش میکنیم.
- اما من دلم تنگ میشه، نمیتونم.
فاطمه از ب*غ*لم اومد بیرون و بلند شد.
- کجا عشق من؟
- باید برم عشقم. دیر شده.
دوباره اون بغض لعنتی به سراغم اومد و باعث شد یه بار دیگه فاطمه رو محکم ب*غ*ل کنم ؛باورم نمیشه این آخرین باره که دارم میبینمش، ایخدا انصافت رو شکر!
فاطمه رفت و من با نگاهم رفتنش و دنبال کردم؛بالاخره از در حیاط خارج شد و من رو تو زندان تنهاییم رها کرد.
***
بعد از چند ساعت که نشسته بودم یه گوشه و عکسهامون رو نگاه میکردم، صدایچرخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش