نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشقی از جنس حسرت | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع BARANFM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 3,584
  • کاربران تگ شده هیچ

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #21
محکم فاطمه رو تو ب*غ*لم گرفتم و با هم گریه کردیم، خب آخه ما خیلی وقته که با همیم و اصلاً طاقت دوری هم دیگه رو نداریم و این برامون بدترین اتفاقه.

- عشقم! من طاقت نمی‌یارم؛ می‌میرم، می‌میرم.

- نگو این حرف رو. خدا نکنه. بالاخره یه کاریش می‌کنیم.

- اما من دلم تنگ می‌شه، نمی‌تونم.
فاطمه از ب*غ*لم اومد بیرون و بلند شد.

- کجا عشق من؟

- باید برم عشقم. دیر شده.

دوباره اون بغض لعنتی به سراغم اومد و باعث شد یه بار دیگه فاطمه رو محکم ب*غ*ل کنم ؛باورم نمیشه این آخرین باره که دارم می‌بینمش، ای‌خدا انصافت رو شکر!

فاطمه رفت و من با نگاهم رفتنش و دنبال کردم؛بالاخره از در حیاط خارج شد و من رو تو زندان تنهاییم رها کرد.
***
بعد از چند ساعت که نشسته بودم یه گوشه و عکس‌هامون رو نگاه می‌کردم، صدای‌چرخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #22
(فاطمه)
نمی‌دونم از کِی داشتم توی خیابون‌ها قدم می‌زدم و توی فکرهای خودم غرق بودم که به خودم اومدم دیدم جلوی در خونم !هه دیگه از این خونه هم آرامش نمی‌گیرم، از این خونه متنفرم؛ چون تموم خاطراتم و تنهایی‌هام رو به رخم می‌کشه. در خونه رو باز کردم و با قدم های آروم و زانو‌های همیشه خمیدم طول حیاط و طی کردم که مامان از خونه اومد بیرون و اخماش رو کشید تو هم وگفت:

- این چه وضع راه رفتنه؟ هزار بار نمیگم صاف راه برو؛ همین کارها‌رو می‌کنی که خوب نمی‌شی.

- دیگه برام خوب شدنم مهم نیست .هجده سال خوب نشد، دیگه هم نمی‌شه...!

مامان رو کنار زدم و وارد خونه شدم یه نگاه به خونه انداختم که باعث شد سیل خاطرات بهم هجوم بیاره و بغضم رو بشکنه. وارد اتاقم شدم و دیگه طاقت نیاوردم و اشک‌هام شروع به باریدن کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #23
ابول بدون در زدن وارد اتاق شد.

- پاشو بیینم، این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ از اتاقت بیا بیرون.

- میشه بری بیرون؟

- گفتم پاشو بیا بیرون! اگه تا دو دقیقه دیگه نیای، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

بعد از گفتن این حرف رفت بیرون و درم پشت سرش بست.
ازش متنفر بودم اون زندگیم رو به اندازه کافی جهنم کرده بود، حالا هم که ملیکام رو ازم گرفته بود. هه! فک کرده کار‌هاشو یادم رفته؛ اون همیشه منو جلو بقیه خورد می کرد، اذیتم می کرد اما من عاشقش بودم، عاشق یه دونه برادرم و اون این طوری جواب محبت‌هام رو داد. خیلی وقته فهمیدم عاشق هرکی میشم تهش بهم نامردی می‌کنه؛ هرکی جز ملیکام!

دستی به لباس‌هام کشیدم و رفتم بیرون . ابول مشغول حرف زدن با مامان بود یعنی بیشتر از حرف زدن داشت گوش‌های مامان رو با حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #24
فرشاد:
این چند روز انرژی برام نمونده، داریم برای مراسم خواستگاری تدارک می‌بینیم، گرچه من نمی‌بینم این مامانه که هی چپ میره، راست می‌یاد میگه این خوب نیست، اون خوب نیست؛ این رو نخریدیم، این مونده، وای حلقه مونده و هزار تا چیز دیگه... خسته‌مون کرده!

- فرشاد؟

بیا باز مامانه حتماً می‌خواد بگه باز یه خرید رو جا گذاشتیم.

- جانم مادر؟

- مادر، قوربون دستت این شماره‌ی مادرِ عروسم رو بده ازش وقت بگیرم.

- وایی مادر! چرا این جوری می‌کنی؟ هنوز چند روز مونده.

- نه مادر. من دلم رضایت نمیده ، بده الان وقت بگیرم. تو هم پاشو برو با داداشت یه کت و شلوار درست و حسابی بخر. هرچی نباشه دارم برای پسرِ ته تغاریم میرم خواستگاری.

داداش فرشید همون طور که از در می‌اومد تو، با اعتراض گفت:
- مامان! پس من چی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #25
با صدای پای کسی سرم رو گرفتم بالا که محسن رو دیدم.

- این چه حالیه پسر؟ نکنه واقعاً اون چیزی که بهت گفتم، اتفاق افتاده؟

- نمی‌دونم محسن، فقط حس می‌کنم دیگه به ترانه اون حسی که باید داشته باشم رو ندارم.

- یعنی چی؟ تو که نزدیک خواستگاریته بعد از اونم که عقد و عروسی؛ پس چرا زود‌تر تکلیف خودت رو مشخص نمی‌کنی که ترانه هم مشکلی براش پیش نیاد؟

- نمی‌تونم داداش. چرا نمی‌فهمی؟

- از نگاهت می‌خونم عاشق نیلایی، پس تا دیر نشده خودت درستش کن. من میرم تو هم بیا! نیلا به‌هوش اومده.

- چی؟ جداً؟ پس چرا وایسادی؟بریم.

با هم رفتیم داخل بیمارستان. نمی‌دونم این چه حسی بود اما باعث شده بود استرس بگیرم و خودم رو گم کنم. وای خدا شبیه این پسرهای هجده نوزده ساله شدم خیر سرم ۲۵سالمه!
در زدیم و وارد اتاق شدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #26
- فاطمه‌ی من ! دلتنگتم. خودت می‌دونی آخر هفته دربیِ دور برگشته؛ میشه بیای پیشم تنها نباشم تو دربی؟

- باشه عشقم . تلویزیون ما که شبکه‌ی سه رو نشون ‌نمیده مامان رو راضی می‌کنم و میام.

- آخ جون. عاشقتم، مرسی عشقم.

(فرشاد)

برای این که حسم رو درک کنم و از طرفی برای سلامتی نیلا دعا کنم با کمال آشتی کردم و قرار گذاشتیم بریم امامزاده برای زیارت.
وقتی رسید جلوی در خونم با هم راه افتادیم وقتی رسیدیم اون‌جا انگار آرامش گرفتم زیر لب شروع کردم دعا کردن:
-خدا جونم! خودت راه درست رو نشونم بده و کمکم کن. اگه واقعاً نیلا توی سرنوشتمه پس کاری کن بهش نزدیک شم تا خودم رو بهش ثابت کنم. خدایا راسی خودت همه‌ی بیمارها رو شفا بده، مواظب نیلا هم باش.

بعد از دعا احساس سبکی می‌کردم. خیلی خوب شد که اومدیم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #27
(فاطمه)
امروز روز دربیه و بسیار بسیار روز هیجان انگیزیه! من از صبح که بلند شدم خیلی شور و شوق دارم؛ وایی خداکنه تیم عزیزمون برنده شه...!

آماده شدم و توپم و کلی وسایل دیگه رو گذاشتم تو ساکم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ملیکام اینا، به زور مامان رو راضی کرده بودم یه امروز رو هوام رو داشته باشه تا ابول گیر نده.

در زدم:

ملیکا: بیا تو عشقم، یه رب دیگه بازی شروع میشه.

دویدم رفتم تو که کلی هم دیگه رو چلوندیم و بعد کلی جیغ و داد که از خوشحالی بود، هم دیگه رو ول کردیم و به سمت تلویزیون هجوم بردیم.

- وایی! بد استرس دارم ملیکام .

- منم همین طور. قلبم داره میاد تو دهنم!

با سوت داور حواس‌مون جمع تلویزیون شد؛ با اضطراب زل زده بودیم به تلویزیون و ناخن‌هامون و می‌جوییدیم که موقعیتی برای تیم حریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #28
برگشتم خونه و با گریه به سمت اتاقم رفتم.

- واقعاً رفته خواستگاری؟ ای وایی! خدا منو باش که گفتم فرشاد از پیشم نمیره اما داره میره ...!

فوری گوشیم و برداشتم و نتم رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم که دیدم همه نوشتن فرشاد می‌خواسته امشب بره خواستگاری ولی این حرف‌ها فقط در حد شایعه بودن!

بی خیال شدم، هه! خدا خودش ته زندگیم رو درست کنه. من زیادی می‌خوام باید نخوام اما نمی‌تونم اشکام رو پس زدم و سعی کردم به هیچی فک نکنم.

(فرشاد)

اعصاب درست حسابی نداشتم سر خواستگاری ای که الان حس می‌کنم به اجبار قراره برگزار شه؛ وسط بازی یکی از بچه‌های تیم رقیب به مادرم توهین کرد، منم که رو مادرم حساس! شروع کردم به دعوا؛ خجالتم خوب چیزیه!

می‌خوای توهین کنی به من توهین کن،چرا پای مادرم رو می‌کشی وسط؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #29
به خودم اومدم دیدم به خونه ترانه‌اینا رسیدیم؛ ماشین رو پارک کردم و گل و شیرینی رو از دست داداش فرشید گرفتم که اونم زنگ رو زد؛ در با صدای تیکی باز شد.
وارد حیاط بزرگ‌شون شدیم که پر بود از سنگ‌های ریز و درشت، سمت راست من، یکم اون طرف‌تر استخر بزرگی بود که دور و اطرافش رو صندلی گذاشته بودن و سمت چپم هم پر بود از درخت‌های میوه.
بعد از یه خورده راه رفتن، به ویلای دوبلکس‌شون رسیدیم.
مادر و پدر ترانه جلوی در ایستاده بودن و منتظر ما بودن؛ بابا جلوتر از ما رفت و شروع به سلام و احوال پرسی کرد و اونا هم بابارو به خونه دعوت کردن؛ بعدهم مامان و داداش فرشید و آخرم من سر به زیر وارد شدم و سلام دادم. ترانه نبود؛ احتمال دادم تو اشپزخونه باشه.
گل و شیرینی رو به دست مادرش دادم و رفتم تو پذیرایی و نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #30
بعد از این که از اتاق رفتیم بیرون، مامانم گفت:

- خب عروس خانوم، دهن‌مون رو شیرین کنیم؟

ترانه برگشت و به من که بیخیال نگاهش می‌کردم یه نگاه انداخت و لبخند زد و سرش رو انداخت پایین.

مامانم: خب پس مبارکه.

این رو گفت و همه شروع کردن به دست زدن و من موندم و قلبی که دیگه هیچ حسی به ترانه نداشت...!

مامان انگشتر نشونی که برای ترانه خریده بود و بیرون آورد؛ دست ترانه رو گرفت و رو به مادر و پدرش گفت:

- اگه شما اجازه بدید ما عروس‌مون رو نشون کنیم تا عقد و عروسی رو بگیریم.

مامانش با لبخند جواب مامان رو داد:

- بفرمایید! دیگه دختر خودتونه.

مامان هم انگشتر و کرد تو دست ترانه و اسماً مال هم شدیم؛ خداکنه شرعاً مال هم نشیم که من واقعاً طاقتش رو ندارم.
داداش زد به بازوم که برگشتم نگاش کردم تا حرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

موضوعات مشابه

عقب
بالا