روی سایت دلنوشته‌ی خاطرات یک جُذامی | نیلو.ج کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niloo.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,845
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
خانه؛ چقدر دلم برایش تنگ شده‌بود، برای جایی که از آن فرار کردم.
برای جایی که همیشه فکر می‌کردم در و دیوارش برایم قفس است.
برای جاییکه خود را چون کُزت در آن می‌پنداشتم.
برای جاییکه در و دیوارش برایم حسرت و غم و اندوه بود.
حسرت تمام نداشته‌ها، حسرت مبلمان و فرش آنچنانی و اتاق و تخت آنچنانی، چقدر دلم برای این حسرت‌ها تنگ بود.
جاییکه روزی فکرش را نمی‌کردم که زندگی در آن را به زندگی در قصر‌های مجلل ترجیح دهم.
چقدر دیر دل‌تنگ‌ات شدم.
چقدر دیر فهمیدم یک تَرکِ دَر و دیوارت به هزاران کاخ می‌ارزد.
دیر فهمیدم، دیر...
 
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
روی تختِ چوبیِ کهنه و قدیمی ام دراز کشیدم، چقدر برایم گرم و نرم بود.
مگر تا دیروز این تخت را تابوت تصور نمیکردم، مگر تا دیروز از این نداشته‌ها داد و بیداد نمی‌کردم.
یک شب، فقط یک شب، نبودم...
چقدر دلم تنگِ این تابوت بود.
با اشک‌های شور و تلخی روزگار خوابم برد و کاش واقعا این تختِ چوبیِ کهنه‌ی قدیمی برایم تابوت می‌شد.
رعناا...
با صدای خشنِ پدرم از جا پریدم و با سیلی که به صورتم خورد به خود آمدم.
کاش زودتر این سیلی نصیب‌ام می‌شد.
کاش با این سیلی از خواب بیدار می‌شدم و آن یک شب
هیچوقت نبود.
کاش...

 
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
گریه، اشک، بغض، شیون، فریاد، دعوا، همه و همه را در این چند ساعت تجربه کردم.
آرامش بود اما نه در دلم، نه در سرم، نه در خیالم، به ظاهر همه چی آرام شد.
نوازش پدر، زبانم را گشود.
گفتم و گریه کردم، گفتم و زجه زدم، گفتم و سیلی بعدی حواله‌ام شد.
چقدر دل‌نشین بود این سیلی که پدر زد.
لباس پوشیدم و چشم باز کردم جلوی میز رییس کلانتری محل‌مان نشستم.
گفتم همه را گفتم، از عشق گفتم، از عاشقی گفتم، از دوست داشتن گفتم، از پرواز گفتم و از بال شکسته ام...
باز دست پدر به سمتم آمد ولی اینبار نوازش کرد، با دست‌های پینه بسته‌اش پاک‌ام کرد.
کاش پاک می‌شدم...
پاک...

 
آخرین ویرایش
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
تاکنون برگ‌های خشک شده درختان را زیر پا له کرده‌اید، صدای خش‌خش و خورد شدن آن را گوش کرده‌اید.
پدرم آن روز این گونه خورد شد و شکست.
صدای شکستن بند بند استخوان پدرم را شنیدم.
دستانم را در دستانش فشار می‌داد و گرمی و خیسی عرق دست‌هایش مرا سرد و سرد تر می‌کرد.
کلانتری، دادگاه ، پاسگاه، ازمایشگاه، پزشکی قانونی و....
هزار جایی که در آنها پدرم خورد و خورد‌تر شد.
ولی دستهای من، یک دانه دخترِکوچولوی خود را ول نکرد.
دختر بابایی است پدر دختری، پدرم خورد و خورد‌تر شد، خم و خمیده‌تر شد ولی دستهای من را سفت‌تر گرفت تا نترسم، نلرزم وخورد‌تر نشم.
پدرم از آن روز پیر شد... ‌.


 
آخرین ویرایش
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
شاهین پرواز کرد، رفت و رفت، دور و دور‌تر شد تا جاییکه دست هیچ‌کس به او نرسید.
افکارم با صدای پدرم پرید.
رعنا حاضری؟ برویم؟
پدرم آخرین کوله‌ را روی دوش خمیده‌اش انداخت و سوار ماشین شدیم و رفتیم، رفتیم تا کسی پیری پدرم را نبیند، تا کسی چین و چورک یک شبه مادرم را نبیند، رفتیم تا کسی بزرگ شدن من را نبیند، نبیند دختر کوچولویی که تا دیروز لِی‌لِی می‌کرد چطور به یک باره زنی کامل شد.
زنی که آنها را یاد اوشین زمان خودشان می‌انداخت.
رفتیم تا کسی زن بودن‌ام را نبیند...
از آن روز من یک جُزامی شدم... .

 
آخرین ویرایش
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دو ماهی گذشت.
آذربود، آخرین ماه پاییز، آخرین روزهای سیاه ترین پاییز زندگی‌ام.
پاییز امسال، طعم عاشقانه‌های پاییز را خوب فهمیدم.
پاییز امسال، طعم تلخی می‌داد. طعم گَس خرمالو خانه همسایه‌مان را می‌داد.
فهمیدم خزان یعنی جدایی، فهمیدم خزان زیبا نیست، پاییز زیبا نیست، عشق زیبا نیست.
عاشقی زیبا نیست...
 
آخرین ویرایش
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
تازه داشتم عادت می‌کردم به نبودن‌ها، به نخواستن‌ها، به نشدن‌ها... .
تازه داشتم فراموش می‌کردم سیاهی‌ها را، بدی‌ها را، درد‌ها را...
که زمین و زمان دورم چرخید!
چرخید و چرخید و سیاهی...
- بیدار شدی عزیزم؟
مبارک باشد.
چه مبارک باشد؟! حال خرابم تبریک نداشت، خنده نداشت، شادی نداشت!
گفت:
مبارک باشد مامان کوچولو... .
با حرف دکتر چرخش روزگار را بد فهمیدم؛ خیلی بد... .
اشک‌هایم جواب تبریک را داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
من... مادر... نه... نمی‌شود!
مگر‌ من چند سال داشتم؟
تازه بهار پانزده سالگی‌ام را
دیده‌ بودم!
تازه جدا از آغوش مادرم می‌خوابیدم.
تازه بی لالایی و قصه‌های شبانه می‌خوابیدم.
تازه فهمیدم شنگول و منگول و حبه انگور اشتباه‌شان کجا بود!
تازه به سیندرلا و کُزت قصه‌ها رسیده بودم.
من...
نه برایم مادر بودن زود بود!
من خودم هنوز کودک بودم.
من...
به یاد لالایی مادرم چشم بستم و اشک ریختم تنها کاری که توانش را داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
اشک‌های مادرم، دست‌های گره خورده پدرم، گره پیشانی‌اش، چنان آهی به دلم انداخت که حواس‌‌ِ نا‌جمع‌شان جمع من شد.
حرفی نداشتم!
اصلاً زبانم نمی‌چرخید، اصلاً چشمانم نمی‌دید، اصلاً گوش‌هایم نمی‌شنید، اصلاً دست و پاهایم توانی نداشت!
اصلاً مرده‌ بودم؛ ولی نه نفسم هنوز بالا و پایین می‌شد. قلبم، این قلب لعنتی‌ام هنوز می‌زد.
کاش می‌مُردم، کاش می‌مُردم و کاش می‌مُردم.
تنها چیزی که آن لحظه می‌خواستم.
خداکند صبحی نیاید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,069
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
گلویم درد می‌کرد، نه از سرما، نه از عفونت، درد می‌کرد از بغض! از زخم‌هایی که فریاد بی‌امانم بر گلویم انداخته‌ بود.
دیگر نایی برایم نبود!
خانه آمدیم.
چقدر برایم تنگ بود... .
کنار آینه قدی اتاقم ایستادم، خودم را برانداز کردم،
چشم بستم، یاد کودکی افتادم.
جلوی این آینه قدی قد کشیدم، بزرگ شدم، چقدر با این آینه خاطره داشتم، چقدر... ‌.
نگاه کردم، چشم‌هایم گودتر شده بود، قدم خمیده‌تر، رنگم زرد‌تر، لب‌هایم خشکیده‌تر... .
دیگر زیبا نبودم.
دیگر دختر نبودم!
مادر بودم، مادر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا