متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی خاطرات یک جُذامی | نیلو.ج کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niloo.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 3,298
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
- دختره ورپریده کجا بودی؟ هان! با تو‌ام کجا بودی؟
دوباره باز رفتی چه گندی بزنی؟!
دوباره با کی رفتی هان؟
مگه دیگه آبرویی برام گذاشتی که می‌خوای این رو هم بریزی؟!
خدایا مرگم بده از دست این دختر خلاصم کن... ‌.
حرف‌های پدر؛ محکم‌تر از سیلی‌اش به صورت و قلبم ضربه می‌زد.
پدرم که همیشه آرام بود! همیشه تکیه‌گاهم بود، همیشه کنارم بود، همیشه پاکی و بی‌گناهی مرا باور داشت. پدرم مردی که جلوی همه‌ی مردم شهرمان ایستاد تا پاکی و بی‌گناهی مرا ثابت کند؛ اکنون خودش این حرف‌ها را نثارم می‌کرد!
من فقط نان آورده‌ بودم، فقط نان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
برای‌تان گفته‌ بودم جذامی‌ها چگونه‌اند؟
جُذامی‌ها بیماری دارند که دست خودشان نیست!
جُذامی‌ها به خاطر زخم‌های وحشتناکی که در تن و مخصوصاً صورت‌شان بوجود می‌آید؛ مُنزجر کننده و ترسناک هستند. کسی آن‌ها را دوست ندارد و محکوم به ترک و تنهایی هستند.
من هم یک جُذامی بودم!
بیماری و حالم دست خودم نبود، زخم‌هایی که خوردم بسیار دردناک و منفورتر از زخم‌های جُذامی‌ها بودند. من را هم کسی دوست نداشت و محکوم به ترک و تنهایی بودم!
جُذام من با آن‌ها فرق داشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
با کمک مادر بلند شدم.
کمرم تیر می‌کشید؛ ولی درد قلبم، درد کمرم را نشان نمی‌داد.
پدرم سمتم آمد! دست‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم که سیلی دوم حواله صورتم نشود.
پدر تازه متوجه نان شده‌ بود! نان‌ها را از روی زمین برداشت و مرا در آغوش کشید.
ببخش دخترکم؛ ببخش... .
نوازش پدر، درد قلبم را کم کرد و باعث شد درد کمرم بیشتر حس شود.
با گفتن آخ محکمی که از جانم بیرون آمد، جهان پیش چشم‌هایم سیاه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
- شوهرش کجاست؟!
- شوهرش نیست؛ فوت شده.
- پس الان شما به عنوان پدر این برگه رو امضا کنید.
این صداها در گوشم نجوا می‌شد... .
با زور و درد چشم باز کردم، مادرم بالای سرم بود و قرآن می‌خواند.
- بیدار شدی دخترکم.
لبخند تلخ و شیرین مادرم، اشک گوشه چشمش؛ تنم را لرزاند!
بی‌اختیار دستم سمت شکمم رفت، چیزی نبود.
من شش ماهه بودم، یعنی به دنیا آمده‌ بود؟ یعنی مادر شده‌ بودم؟! یعنی ... .
سوال‌هایم تمام نشده‌ بود که مادرم گفت:
- برای مادر شدن وقت زیاد داری دخترم.
این حرف یعنی مادر شدنم تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
در پانزده سالگی در یک شب زنی سی ساله شدم!
در پانزده سالگی درد عشق کشیدم... .
در پانزده سالگی حس مادر شدن را تجربه کردم!
در پانزده سالگی خواستم مرد شوم.
در پانزده سالگی داغدار فرزند نیامده‌ام شدم!
من در اوج کودکیِ پانزده سالگی پیر شدم... .
سیزده نحس نیست! به او تهمت نزنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
مادرم گریه‌هایم را نمی‌فهمید! پدرم گریه‌هایم را درک نمی‌کرد.
آخر پاره‌ای از تنم را از دست داده‌بودم... .
فریاد پدرم بلند شد!
- بسه دیگه دختر! واسه چی گریه می‌کنی؟ واسه یه بچه حروم‌زاده؟!
- دِ لنتی دخترمی پاره‌ی تنمی، گفتم مقصر نبودی گفتم نذارم درد بکشی، گفتم به روت نیارم، خم شدم! دِ لنتی خم شدم زیر بار اون همه حرف؛ ولی واسه تو دووم آوردم.
- دِ دختر لنتی بسه دیگه! منو مادرت کم درد می‌کشیم؟تو اگه واسه یه بچه دنیا نیومده حروم‌زاده داری گریه می‌کنی؛ بفهم ما چی می‌کشیم. اصلاً خوب شد مُرد... .
فریاد پدر خاموشم کرد!
خاموش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
خدا نصیب نکند؛ خم شدن پدر را ببینید.
من دیدم؛ بد هم دیدم! وقتی بی‌آبرو برگشتم دیدم، نه آن موقع هم ندیدم! وقتی پرونده‌ها را زیر کت‌اش پنهان می‌کرد که کسی نبیند و نداند موضوع چیست، دیدم، نه آن موقع هم ندیدم! وقتی از این شهر به آن شهر کوچ کردیم؛ دیدم، نه آن موقع هم ندیدم! پدرم امروز خم شد.
وقتی فهمید من آن بچه‌ را فقط به عشق پدرش نگه داشتم؛ خم شد.
پدرم وقتی خم شد که فهمید؛ هنوز عاشق آن مرد بودم!
پدرم شکست.... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
مگر می‌توانستم؛ آن چشم‌ها را فراموش کنم؟
مگر می‌توانستم؛ آن جانم گفتن‌ها را فراموش کنم...
مگر می‌توانستم؛ عشقم گفتن‌هایش، آن صدایش، آن قد و بالایش، آن عطرش را فراموش کنم!
مگر می‌توانستم؛ آن ‌همه رویا و آرزو و قصه را فراموش کنم.
مگر می‌شد! پانزده سالگی را حذف کنم که او را حذف می‌کردم.
دختر نیستید که بدانید؛ عاشقی درد عجیبی‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
عاشقی بد دردی‌ست!
بد‌تر از سقط جنینی که داشتم...
بدتر از خنده‌ی پسرک نانوا، بدتر از نگاه‌های تمسخر‌آمیز ره‌گذران! بدتر از اشک‌های مادرم...
آه دل پدرم. عاشقی درد بدی‌ست.
راست گفتند! سیاه را رنگ عشق دانستند.
زندگی‌ام در پانزده سالگی سیاه شد... .
یادتان باشد عاشق نشوید!
در پانزده سالگی عاشق نشوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
جُذامی هیچ‌وقت خوب نمی‌شود... .
زخم جُذامی؛ حتی اگر بهترین آرایش‌ها شود؛ باز نمایان است.
حتی اگر برترین پزشکان جراحی کنند؛ باز هم می‌ماند.
زخم من نیز تا ابد می‌ماند... .
این جُذام لعنتی خوب شدنی نیست!
می‌ماند، تا آخر می‌ماند! آنقدر می‌ماند تا خفه‌ام کند، تا جانم را بگیرد.
هوای جُذامی‌ها را داشته باشید.
آن‌ها فقط عاشق بودند!
تنها جرم‌شان این بود که عاشق بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا