روی سایت دلنوشته‌ی خاطرات رفتنت| hannaneh20 کاربر انجمن یک رمان

[HanAneH]

به فکر فردایی باش که قرار است
در این دنیا نباشم
عذابت نمیدهد نبودنم؟
برایت دیگر مهم نیست جان وتنم؟
چه بی رحم شدی تازگی‌ها!
نمی شناسمت.
​

 

[HanAneH]

مگه مرگ حق نبود؟!
پس چرا ناحق کشته شدم؟
پس از مرگم مرا یادت میاید؟
حداقل مردی کن و با شاخه گلی به خانه‌ی ابدی‌ام بیا.
فاتحه‌ات را نمیخواهم.
برایم ان داستان شیرین عاشقی را بخوان که خوابم نمیبرد.
دلم خوابی راحت میخواهد.
اینجا بجز فشار چیزی احساس نمیکنم.​

 

[HanAneH]

تمام گلهایی که برایم خریده بودی را دارم.
با خود میگفتم چرا گلها پرپر میشوند؟!
وقتی این موضوع را درک کردم که با رفتنت من هم پرپر شدم.
پیچاره گلها به که گله کنند؟!
از خاک و باغچه؟
یا از انسانیت انسانها.

 

[HanAneH]

هر لحظه یاد اوریت اتشم میزند.
چرا از زندگیم بیرون نمیروی؟؟
میخواهی به چه چیزی برسی؟!
بگو خودم ارزویت را براورده کنم.

 

[HanAneH]

هر لحظه یاد اوریت اتشم میزند.
چرا از زندگیم بیرون نمیروی؟؟
میخواهی به چه چیزی برسی؟!
بگو خودم ارزویت را براورده کنم.

 

[HanAneH]

روزی ارزویم بودی.
ارزو‌ها تغییر نمیکنند بلکه ازبین میروند.
عاشق وقتی وابسته‌ی عشقش بشه دیگه طاقت نمیاره.
ارزو میکنه.
همه چیرو به خدا میسپاره.
خدا نخواست پس راحت باش.
عذاب وجدان نداشته باش

 

[HanAneH]

دلتنگی چیست؟
دلتنگی را چه می‌نامی؟
وقتی که دلم برایت پر می‌کشد.
وقتی که میبینم دست‌هایم خالیست.
وقتی که قاب عکست را در اغوش میگیرم و اشک‌هایم جاری می‌شود.
وقتی که هر کلمه یاداور خاطراتمان میشود.
هر جمله جمله‌ایست که حالم را خراب‌تر میکند.
رسم عاشقی این بود؟!
رسم عاشقی این بود که عاشق شوی،رها شوی،دلتنگ شوی،اخر هم جوان مرگ شوی.
این دیگر چه رسمیست.

 

[HanAneH]

کاش دلمان پیشگویی می‌کرد...
که نگذارد وابسته شویم و اخر بفهمیم که قسمت نیست...
بالاخره دل است دیگر...
میگیرد...میشکند...میمرد...
ای وای از دلی کی بمیرد...
بیچاره ماادم‌ها چقد ساده هستیم که همه‌را پای قسمت می‌گذاریم.
بس است دیگر...
قسمت ما خوابیده...
هیش!
بیدارش نکنید...
طاقت شکست دیگری را ندارم...

 

[HanAneH]

میدونی چیه؟!
دلمو شکستی.
میدونی چقد درد داره؟!
نه نمی دونی نمی فهمی
هیچ وقت نمیتونی یفهمی
چون جای من نیستی
چون حرفاتو زدی و رد شدی
و
حواست نیود که من تموم شب بیدار بودم
و
به حرفات فکر میکردم.​

 

[HanAneH]

بچه که بودم فکر می کردم درد امپول تو دنیا از همه چی بدتره.
بزرگتر که شدم فکر میکردم درد شکستگیه دست و پا بدتر از هر دردیه...
الان فهمیدم بدترین درد دنیا برای من دوریته...
تو این درد رو احساس نمیکنی،
چون عاشق نبودی.
تو منو درک نمیکنی.
الان8روز و 7ساعت و10دقیقه است که ندیدمت...
الان19روز و 5ساعت و32دقیقه اس که ازت خبر ندارم...
بیخبرم نزار.
بدترین درد جهان بیخبریم از توست.​