- ارسالیها
- 5,065
- پسندها
- 70,102
- امتیازها
- 80,673
- مدالها
- 34
- نویسنده موضوع
- #31
***
روزها پیدرپی میگذشت، نمیدانستم کی روز میشود و کی شب!
یکماه، دوماه، سهماه، چهارماه گذشت.
من اکنون پنجماه و سههفته بود مادر بودم؛
ولی چه مادری؟ چه فرزندی؟!
هیی... .
پدرم رفت و آمد نشد تا راهی پیدا شود که این بچه سقط شود.
که نباشد!
سنم کم بود.
پانزده سالم بود، سقط کردن خطر داشت، درد داشت، و نگه داشتنش بدتر درد داشت!
آبرو ریزی داشت و هزاران زخم ناجور دیگر... .
دوباره بار سفر بستیم، به خواست من و پدر و مادر کوچ کردیم به شهری که کسی ما را نشناسند.
ندانند کیستم و چرا و چگونه نگویند.
روزها پیدرپی میگذشت، نمیدانستم کی روز میشود و کی شب!
یکماه، دوماه، سهماه، چهارماه گذشت.
من اکنون پنجماه و سههفته بود مادر بودم؛
ولی چه مادری؟ چه فرزندی؟!
هیی... .
پدرم رفت و آمد نشد تا راهی پیدا شود که این بچه سقط شود.
که نباشد!
سنم کم بود.
پانزده سالم بود، سقط کردن خطر داشت، درد داشت، و نگه داشتنش بدتر درد داشت!
آبرو ریزی داشت و هزاران زخم ناجور دیگر... .
دوباره بار سفر بستیم، به خواست من و پدر و مادر کوچ کردیم به شهری که کسی ما را نشناسند.
ندانند کیستم و چرا و چگونه نگویند.
آخرین ویرایش توسط مدیر