متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی خاطرات یک جُذامی | نیلو.ج کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niloo.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 3,301
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
روزها پی‌درپی می‌گذشت، نمی‌دانستم کی روز می‌شود و کی شب!
یک‌ماه، دوماه، سه‌ماه، چهار‌ماه گذشت.
من اکنون پنج‌ماه و سه‌هفته بود مادر بودم؛
ولی چه مادری؟ چه فرزندی؟!
هیی... .
پدرم رفت و آمد نشد تا راهی پیدا شود که این بچه سقط شود.
که نباشد!
سنم کم بود.
پانزده سالم بود، سقط کردن خطر داشت، درد داشت، و نگه داشتنش بدتر درد داشت!
آبرو ریزی داشت و هزاران زخم ناجور دیگر... .
دوباره بار سفر بستیم، به خواست من و پدر و مادر کوچ کردیم به شهری که کسی ما را نشناسند.
ندانند کیستم و چرا و چگونه نگویند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
شهر جدید، خانه جدید، همسایه‌های جدید هیچ کدام حال جدیدم را جواب‌گو نبود.
در افکارم غرق بودم، باز کلاهم را قاضی می‌کردم و روزگار را محکوم می‌دانستم! گاهی هم خود را،
که ناگهان ضربه هولناکی مرا از حالم بیرون انداخت.
گیج ضربه بودم که چه شد و که بود؟ که ضربه دوم
حواس نا‌حواسم را جمع کرد!
خودش بود؛ خود خود خودش...
موجود کوچولویی که درونم زندگی می‌کرد خودش را با این ضربات نشانم داد.
نمی‌دانم چرا با ضربه سوم خنده به لبم آمد!
بعد از شش‌ماه خنده به لبم آمد، همان چیزی که با من غریبه شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
باز یادم افتاد، گویی کسی محکم به پشت سرم زد و گفت:
خنده‌ات برای چیست؟
گویی کسی در درونم دوباره تمام این مدت را برایم بازگو کرد.
از آن‌ شب تا به امروز تا خنده وا نشده را روی لب‌هایم ببندد!
یادم افتاد...
دخترِ عمه راضیه وقتی برای اولین بار مادر می‌شد، وقتی برای اولین بار لگد کودک شیرینش نثارش شده بود؛
همه‌ی عالم را خبر کرده بود.
مهمانی گرفت!
مادرش قربان صدقه‌اش می‌رفت، شوهرش چنان فدایش می‌شد که آدم فدای حوّا نشد!
هیی...
کسی نبود قربان صدقه‌ام برود؛ حتی خودم هم قربان صدقه خودم و این کودکی که درونم رشد می‌کرد نرفتم‌.
چقدر بخت این کودک مثل مادرش سیاه بود!
مادرش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
شش ماه بود زندگی‌ام تغییر کرده بود.
شش ماه بود بزرگ شده بودم، اندازه‌ی تمام بهارهای زندگی‌ام بزرگ شده‌‌ بودم!
حس سی سالگی و افسردگی سی سالگی را داشتم.
آری من در پانزده سالگی؛ افسردگی سی سالگی را تجربه می‌کردم!
من در پانزده سالگی مادر شدن را تجربه می‌کردم.
در پانزده سالگی از غنچه به گلی پخته و آماده چیدن تبدیل شده‌ بودم!
بزرگ می‌شدم و غنچه‌ای دیگر درونم بزرگ می‌شد.
چه حالی... ‌.
خودم پرورش می‌خواستم؛ نگه داری، نوازش و محبت می‌خواستم و اکنون خودم باید باغبان این گل نشکفته می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
دست زیر چانه گذاشته بودم و باز گذشته و آینده را مرور می‌کردم.
فکر این که آینده‌ی این دختر پانزده ساله؛ با این کودک چه می‌شود؟ و چه نمی‌شود؟ دیوانه‌ام می‌کرد‌.
فکر آبروی از دست رفته پدر و مادرم؛ دیوانه‌ام می‌کرد!
اشکی جاری نشدکه با لگد محکمی که حواله‌ی شکمم شد؛ خشک شد.
تصمیم‌ام با این لگد محکم‌تر شد!
جنگیدن؛ این تصمیمی بود که گرفتم.
جنگیدن با عالم و آدم، با روزگار و سرنوشت، با گذشته و آینده!
آری باید می‌جنگیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
صبح شد.
زودتر از همه بیدار شدم و میز صبحانه را مهیا ساختم.
نان نبود؛ آری از همین‌جا باید شروع می‌کردم.
لباس پوشیدم و بعد از چهار ماه که به این خانه و شهر آمده بودیم؛ پا به کوچه گذاشتم.
نانوایی کجا بود؟ نمی‌دانستم. دنبال پیر زنی که زنبیل قرمزی دست داشت حرکت کردم. با خود گفتم:
حتماً نان می‌آورد.
نگاهم به شکم جلو آمده‌ام افتاد، روسری‌ام را آزادتر کردم تا خود را بپوشانم.
حدسم درست بود؛ پیرزن نان می‌خواست.
انتهای کوچه اول نانوایی بود.
شلوغ بود، پایم سست شد از دیدن آن همه خلق خدا!
لگدی حواله شکمم شد؛ دوباره یادم انداخت که امروز برای جنگیدن بیدار شده‌ بودم!
جلو رفتم و بعد از پیرزن ایستادم.
حسِ جنگ‌جویان مغول را داشتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
باد در گلویم جمع کردم و ریه‌هایم را پر از هوای تازه کردم.
روسری‌ام را مثل کلاه‌خود مغولان سفت کردم و جلو رفتم.
ارتش پنج نفره‌ای جلوتر از من ایستاده‌ بودند!
پیرزن روی صندلی نشسته بود.
تا نگاهش به من افتاد؛ درِگوش دختر جوان کناری‌اش چیزی گفت.
تمام بدنم گُر گرفت!
نکند که درباره من فکر بد کنند.
نکند فهمیده‌ بودند که این بچه...
دست‌هایم به لرزه افتاده‌بود! بغضم راه گلویم رابسته بود که ناگهان صدای پیرزن آرامم کرد.
دخترِکناری پیرزن بلند شد و به من اشاره کرد که جای او روی صندلی بنشینم.
قطره‌ی اشکم نشان از آسودگی خیالم داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
نان؛ برکت است، و اکنون همین نان قرار بود،
برکت زندگی من شود.
نه از آن برکت‌ها که همه فکر می‌کنند، نه! قرار بود همین نان مسیر زندگی‌ام را عوض کند.
آری، تصمیم گرفتم با آوردن نان بر سر سفره‌ی خانه برکت به خانه‌مان، زندگی‌ام، روح‌ام، آینده‌ام بدهم.
یک عمر بابا نان آورد! امروز من می‌خواستم نان بیاورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
نوبت من رسید؛ چه بگویم آخر؟! چند نان بخواهم؟ اصلاً چند تومان پول بدهم؟
- خانوم با شما هستم؛ چند نان می‌خواهید؟
- من، من...
خنده‌ی پسرک حواس همه را جلب کرد.
پچ‌پچ‌ها شروع شد!
و لرزه‌ای که بر دست‌ها، پاها و دلم افتاد.
دست‌های گرم پیرزن، شعله‌ی دلم را روشن کرد.
- دخترم بار اولی‌ست که نان می‌خواهی؟
سری تکان دادم و پیرزن صدا زد:
شاطر پنج نان به من و این خانوم بدهید.
دو نان را خودش برداشت و سه نان به من داد.
و من که قرار بود نان‌ آور شوم!
قرار بود تهمینه شوم...
در دلم نامم را گُرد‌آفرید صدا می‌زدم،
بی‌آنکه حتی تشکر کنم! بی‌آنکه پول نان را بدهم،
پا به فرار گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,065
پسندها
70,102
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
نفس‌نفس‌زنان به خانه رسیدم.
مادرم مثل کسی که پا برهنه روی زغال داغ باشد؛ این پا و آن پا می‌کرد!
رنگ سفید پدر و عرق سردی که روی پیشانی چین خورده‌اش افتاده‌ بود، گواه می‌داد که چقدر نگرانم شده‌ بودند؛ ولی بر عکس مادر، آرام روی کاناپه کنار تلویزیون نشسته بود!
تا وارد خانه شدم و تا لب باز کردم که سخن بگویم
و بی‌آنکه کسی نان در دست‌هایم را بگیرد؛
سیلی محکم پدر روانه صورت‌ِ بُهت زده‌ام شد!
و من با نان در دست و بار شیشه‌ای که حمل می‌کردم؛ پخش زمین شدم.
فقط گفتم خدا کند که بمیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا