نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته‌ی پاییز ابدی | زهرا صالحی (تابان) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
‏پاييز امسال يک‌هو نيامد... .
اصلا از پارسال نرفت
شاید هم سال‌هاست قصد رفتن ندارد.
این پاییز سمج هم فهمیده است
من وفادار به این مرگ مدامم... .
عاشق تو بودم
عاشق تو ماندم
حالا که تو از یادم برده‌ای، پاییز عاشقم شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
این روزها پاییز، پاییز سابق نیست
همیشه طوفان می‌زد به در و پنجره؛
اصلا پاییز، به بارانش معروف است!
اما تازگی‌ها
آسمان فقط بغض می‌کند؛ اما گریه نه!
کافه‌ها بازند؛ اما سرد و بی‌روح شده‌اند!
دیگر خش‌خش برگ‌ها، حکایت غربت دارند!
شاه قلبم،
سرنوشت پاییز را، از روی من بعد از تو، ساخته‌اند.
آن اول‌ها، راحت گریه می‌کردم اما دیگر فقط بغض می‌کنم .
کم‌کم، غربت تنهایی، عالمم را گرفت .
صدای خش‌خش، صدای باتومِ بی‌رحمی‌های تو... .
کم کم کافه‌ها، بی‌روح شدند.
کم کم... .
آری
کم‌کم دارم پاییز می‌شوم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
پاییز رسید!
چه زود آمد!
یک پاییز، از رفتنت گذشت!
قرار بود اول تو برسی و پس از آن،
کنار نیکمت چوبی همان کافه، به انتظارش بنشینیم.
قرار بود بیایی تا با هم
روز به روزش را عاشقی کنیم.
برگ‌های از دست رفته از دامنش را، با ضیافت دلبرانه‌مان، شاد باشِ رقصِ باد، کنیم.
پاییز داری می‌آیی، حواست باشد، برگ‌هایت را نیاوری
بارانت را نیاوری
هوای مه آلودت را جا بیندازی.
غروب‌های دلگیرت را، بگذاری برای بعد‌‌!
من این‌جا به تنهایی،
توانِ مقابله، با این همه لشگر را ندارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
من مجنون مردی دیوانه‌ام!
مردی که در جایی به نام تیمارستان، بستری شده!
مردی که هیچ‌چیز جز یک اسم را به یاد نمی‌آورد!
و بدبختانه...
آن اسم، نام من نیست!
طناب‌های دور دستش نفس می‌گیرند از من،
و کاش می‌فهمیدند، ...
دیوانه‌تر از آن مرد...
منم که این‌جا دارم از عشق، در پاییزی سخت و جان‌کاه، دنیا را وداع می‌گویم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
کاش این جماعت می‌فهمیدند... .
حال پریشانم، سرزنش نمی‌خواهد!
نصیحت فایده ندارد!
گریه درمانش نمی‌کند!
حال من، مسکنی می‌خواهد به نامِ تو
که با آغوشت، آرامم کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
جانانِ من
اگر حرمت عشقم را نگه می‌داری،
حرمت پاییز را نگه دار!
پاییز قانون دارد!
- دست عشقت را بگیری... .
- در آغوشش بکشی... .
- پیشانی‌اش را ببوسی... .
- دستانش را میانِ دستانت گرم کنی... .
- کاپشنت را، روی دوشش بیندازی... .
تو حرمت بشکنی، حرفی نیست!
اما بیا
نگذار من هم، حرمت‌شکنی کنم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
از آغوشم لباسی دوخته‌ام!
درست اندازه‌ی تو
با قیمتی به مبلغ یک بوسه‌ی روی پیشانی!
و دستانی که برای چند لحظه، میانِ دستانت قفل شود!
اصلاً حراجش کرده‌ام... .
یک بوسه و یک دست گرفتن ساده و یک سر که برای لحظاتی، روی پاهایت بنشیند... .
جانا!
تا فروشگاهم را به‌خاطر عاشقی، پلمپ نکرده‌اند، بیا و آغوشم را تن بزن..‌. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
وقتی پاییز می‌رسد
دلتنگی، مقدارش چند برابر می‌شود!
جای خالی‌ات، با غروب‌ها جمع می‌شود!
و خاطرات گذشته از جانی که برایم مانده است، تفریق!
نبودنت، پاییز را به توان دو خواهد رساند!
پاییز و دلتنگی‌هایش بی‌رحمند... .
اشک‌هایم را از خنده‌هایت مشتق گرفته‌اند!
دلتنگی‌هایم را فاکتور می‌گیریم که چیزی از تلخی‌شان نگویم اما خنده‌های سابقم، ضرب شده است در صفریِ احساست به من!
بدونِ تو یک صفر تنهایم... .
مانده‌ام، زیر رادیکالی که جوابی ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
لحظه‌ی آخر دستش را بالا برد؛
زمانش رسیده بود مرا در این جنگ سخت، تنها بگذارد... .
طفلک من،
که در مقابل خاطراتت بی‌سلاح می‌ماندم؛
دستانش را بالا می‌برد تا با این درد شدید،
آخرین نفری باشد که با من خداحافظی می‌کند... .
تابستان را می‌گویم... .
جراحتم کاری بود!
و صدای قدم‌های او داشت نزدیک‌تر می‌شد.
تابستان تاب نیاورد و دوید؛ با اشک به رفتنش چشم دوختم و تا سر برگرداندم،
پاییز آمده بود؛
همان که بی تو، از آن می‌ترسیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
پاییز، انعکاس صورتت است در آینه، وقتی لبخند می‌زنی!
برای من، تو یک پاییز عاشقانه‌ای
برگ‌های نارنجی‌ای با خودت می‌آوری که عطر باران، آغشته‌شان کرده است به یک عشق پاک و ابدی...
عشقی از جنس خودت... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا