متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی پاییز ابدی | زهرا صالحی (تابان) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
پاییز رنگارنگِ سال، تنها برای قصه‌هاست.
پاییز من با غصه‌ها، از قصه‌ی رنگ‌ها جداست.
پاییز قصه‌های من، پر از صدای گریه‌هاست.
پاییز خاطرات تو، با من چه بی‌رحمانه ساخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
بندِ دلم می‌دانی چرا پاره نمی‌شود؟
خیلی باریک شده است اما پاره نه!
وقتی افتادم از چشمانت و علاقه‌ات شد برایِ دیگری، گره خورد به پلکهایِ زیبایت
حال همان‌جا خانه کرده‌ام جانا
چندین سال است ما‌بینِ پلک‌هایت اسیر گشته‌ام
گمانم دگر فهمیدی که چرا گویم.
پلک بر هم بزنی پاره شود بندِ دلم
من همانم که پی چشم تو جا افتاده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
پاییز،
فاصله‌ی بین من است، با آن طرفِ پارک.
روی آن نیمکت دونفره؛
همان جایی که سرش را
روی شانه‌ات گذاشته!
و تو با دستانی که قربان صدقه‌شان می‌رفتم،
موهایش را با ریتم نوازش می‌کنی،
چه‌قدر دلم تنگِ دستانت است،
چه‌قدر دل‌تنگ گذراندن این فاصله
و رسیدن به آغوش ابدی‌ات هستم.
آری،
پاییز، در این پارک لعنتی، بین من و تویِ او دیدنی است... .
پاییز، همان فاصله‌ای است که باید برای رسیدن به حصارِ دستانت دور تنم، تمامش را یک نفس می‌دویدم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
در یک عصر پاییزی، تو خواهی رسید!
چشم انتظاری‌هایم را پایان خواهی داد... .
دست‌هایم را خواهی گرفت... .
با من زیرِ نور تیر چراغ برق، قدم‌ خواهی زد... .
به همراه من، روی برگ‌ها راه خواهی رفت... .
می‌آیی و بالاخره،
سر پر دردم، زیر رنگارنگی شهر، به آشیانه‌ی امنِ شانه‌هایت، خواهد رسید... .
من باور نمی‌کنم پاییز باشد!
نه! پاییز نیست؛
فقط برگ‌ها زرد شده‌اند؛
هوا کمی سرد شده است و آسمان با حرص،
دلگیری‌هایش را بر سرِ شهر، خالی می‌کند.
الکی دارند ادای پاییز را در می‌آورند... .
من که می‌دانم، تو زیرِ قولت نمی‌زنی!
وقتی بگویی پاییز می‌آیی،
یعنی حتما می‌آیی!
پاییز بدون تو، مگر پاییز می‌شود؟!
اصلا من بدونِ تو، مگر پاییز را درک می‌کنم؟!
می‌بینی؟!
بدونِ تو، پاییز که هیچ،
خودم را هم قبول ندارم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
می‌گویند در بهشت همه چیز خوب است.
من می‌گویم اگر این حرف درست باشد،
در بهشت همیشه پاییز است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
دلبر جان پاییز شده
مهرش هم گذشت... .
آبان هم دارد نفس‌های آخر را می‌کشد!
طبقِ معمول اما من هنوز هم، لنگِ آمدنت هستم... .
برگ‌ها زرد شدند؛
انارها تَرَک برداشتند؛
نم‌نم باران آمد؛ اما تو نیامدی!
لعنتی جان! پاییز هم دیگر خسته شده...
برگرد!
بگذار آذرِ تقویمم را با نگاهت شروع کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
دیدی پاییز شد؟
راحت شدی؟
گمانم وجدانت با نیامدن راحت شد... .
حالا می‌توانی به بقیه‌ی نبودنت هم ادامه دهی!
پاییزی که بی تو شروع شود، ایامش را فقط خدا می‌تواند به خیر کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
یک نوع دوست داشتن هم هست،
که تیمارستان لازم است
عاشق را باید بستری کرد!
آن‌قدر دیوانه‌وار معشوقه‌اش را دوست دارد که نمی‌داند چگونه ابراز کند.
و وای به روزی که معشوقش فرصت‌طلب باشد! هی خطا می‌کند و با یک ببخشید، بخشیده می‌شود!
این دوست داشتن‌ها دیوانگی محض است؛ اما فقط خدا می‌داند چقدر زیبا هستند... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
پاییز شالش را انداخته دور گردنش، قصد رفتن دارد... .
به قول خودت دو قدم مانده به زمستان بی‌رحم!
پاییز تو را دید و این‌گونه آشفته شد!
نگران شد!
نارنجی شد!
زرد شد!
سرد شد!
خشک شد!
مُرد!
مثلِ تو می‌رود پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند... .
دلمان مثل روزهایِ آخر آذر، سرد و تنگ است!
می‌بینی؟
پاییز چه دلبری‌ها که نمی‌کند
دل‌مان را ریش می‌کند و می‌رود
اما بُگذار برود
من چای‌های داغ و کافه‌های خیابان را
بی تو، دیگر دوست ندارم.
بماند برای وارثان عشق!
به تنهایی ادامه خواهم داد
پاییز جانِ من، بدرود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
قصه پاییزِ بی‌رحم همین است... .
شهر،
پر شده است از جان‌دادگانِ پاییز!
شهر،
پر شده است از دل‌بستگانِ دل‌شکسته!
برگ‌های نیمه جان، زیرِ پاهایِ قدرتمند پاییز به زانو در آمدند؛ شکستند و خرد می‌شدند.
و با این حال، هیچ‌کس عبرت نگرفت که در فصل مهیب عاشق‌کُشان، عاشق نشود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا