متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌‌ شانه‌‌‌های خیابان | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S.LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1,614
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
زندگی را باری دگر،
غم‌آلود به بازی گرفتم... .
چنان صدای ناله‌ها و زجه‌هایم طنین‌انداز شد که قلبم پینه‌های طناب پوسیده‌ی دار اعدامم را می‌دَرند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دل،
سیاه‌چاله‌‌ی زمانی‌ست در اعماق وجودم.
غرقم...
در دنیایِ پرتلاطم غم.
غرقم...
در افکارم، در تصویری از آینده.
غرقم...
در خودم و خودم غرق در هیچ و همه‌چیز.
پروردگارا!
بیش از هر چیز می‌خواهمش، غمِ دل، اجازه بیرون رفتنش از دلم نمی‌دهد؛
اما ترسِ ذهن راه فرار می‌طلبد.
تو بگو مرا،
زندگی را به کدامین صفحه ورق زنم.
من معلق در خیابان سردم، سر من شانه‌ای محکم در ورق بعدی می‌خواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
گر به راستی،
زندگی را اندکی است؛
رفتن چه بود؟
گر به راستی درد عشق
هست خانمان‌سوز؛
در وصال و درد دیدار
و فراق یار چه بود؟
بی‌گدار همچون
شبی است فردا شب،
در نبودت بودنم
امشب و فردا شب چه بود؟
بی‌هوا دل خانه‌ات
از جام عشق سرریز است،
در نبودت در میانم
با وجود من چه بود...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
می‌سوزم و می‌سازم.
در این دنیا هرچه را که دارم می‌بازم.
چشمانم را بر روی بی‌رحمی‌ روزگار،
بی‌وفایی دلدار، زخمِ یار،
لبخند رفیق و خار کردار می‌بندم؛
می‌بندم و همچون گذشته می‌گذرم از برای آنان که ما را نه فهمیدند، نه شنیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
و شانه‌های خیابان، وفایشان از تو بیشتر بود.
زندگی را به تماشا می‌نشینم هم‌چون فیلم تراژدی،
به‌ قدر ثانیه‌ای سکانس تلخ و آشنایی از ذهنم خطور می‌کند.
صحنه خندیدنت را ذهنم،
چشمانت را قلبم یک به یک هجی می‌کنند؛
تفسیرشان هم زیباست.
هنوز چهره‌ات را به‌خاطر دارم.
لحظه ‌رفتنت؛ آه...
آتش می‌کشد بر جان بی‌رمقم و خاکسترش دردی می‌شود بر دردهای دیگر.
پایان تلخ من تصدق آغاز خوش تو.
من هنوز هم همان برهوت خشک و خالی‌ام؛ همانی که هرچه بیشتر آب محبتت را بر سرزمین خشک قلبش سرازیر کردی، هلاک‌تر از قبل شد.
این روزها دلم نه می‌خواهد، نه پَس می‌زند؛
هنوز هم تشنه مهربانی است.
این سال‌ها بر در هر ویرانه خانه‌ی دل که زدم؛ بی‌وجدان، دلت با من راه نیامد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
گر راهی را به بیراهه کشاندم زندگی،
دگر بار تاوان عظیمی دادم.
گر جهان آوار شود،
دلم ویران شود،
راه یافته به مقصد دگر بار دلی غم‌بار شود.
همانا که جهانم پر از عصیان شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
در وادی خیالم، آن‌گونه خاطرات به ذهنم رسوخ می‌کنند که گویی سال‌هاست از بن‌جان آب تداعی به پایشان ریخته‌ام غافل از آنکه این رهگذر کوچه غم سال‌هاست خاطراتش را در دلی که محکوم به مرگ ابدیست به خواب سپرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
خسته از جانی که تمنای زندگی دارد...
خسته‌تر از جانم دلم که نای تپیدن ندارد...
من همانم که به آنی دل از دنیا بریدم
بمانم یا نمانم...!
راهی که پایانش مرگ است را تا پایان رفتن چه سود؟
 
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
تک به تک غم‌هایم لای مژگان سیه‌ام سر می‌خورند و در دل زمین فرو می‌روند،
مرا باری دگر جان ده،
جانی دگر بار دگر به من ده...
خسته از هیاهوی اطرف،
کز کرده‌ام کنج اتاق...
مرا تسکین ده،
باری دگر بیا به سمت این ویرانه‌ی سر به خیابان گذاشته... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
و من، تنها یک تو می‌خواهد.
و تو، تنها یک غرور می‌خواهی.
حسرت در حوالی مغزم قدم می‌زند و چیزی شبیه هیچ، بر جانم حاکم است.
جانی که گرفتار مرگ است را چه باک از تنهایی،
روحی که دچار عشق است را چه بیم از دشواری.
و اما تو، نمی‌آیی.
و زنی گوشه‌ی خیابان، جان می‌دهد.
هوا سرد است، باران می‌بارد.
شانه‌ای می‌خواهم برای آرمیدن،
و اما شانه‌ای نیست جز شانه‌های خیابان.
سهم من از این‌همه عمر، تنها خیابان تاریک است و بس.
سهم تو تنها غرور است و بس.
این نبود رسم عاشقی،
این نبود تنهایی و دلدادگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا