• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان روان گسیخته | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
سر ظهر یوسف خسته و بی‌حوصله بر می‌گردد. در روی چهارچوب قرار نگرفته، صدای خش‌دار و بلندش تن اعضای خانه را می‌لرزاند.
- خاتون...آمال! کدوم گوری سرتون گرمه؟ بیاین دیگه!
ملاله بند و بساط منجوق‌دوزی‌اش را جمع می‌کند و می‌کوشد تا از پیش چشم‌های عسلی خون‌آلود پدر فرار کند. می‌ترسد ترکش‌های خشمش دامن او را بگیرد.
یوسف در راسته‌‌ی بازار یک دهانه مغازه کفش‌فروشی دارد هر چند که در ملکیتش شک و شبهه بسیار است! همیشه سرظهر با بدخلقی به خانه می‌آید انگار تقصیر اهالی خانه است که او باید جان بکَند و نان‌‌آور خانه باشد.
فی‌الحال پشت ستون گچی جا می‌گیرد و سرک می‌کشد. آمال با غمزه و ناز به سوی یوسف قدم می‌گذارد و چشم‌هایِ سبز آراسته به سرمه‌اش را به صورت سرخ و عرق‌ریزان پدر می‌دوزد.
- سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بغ کرده سر سفره می‌نشیند و قاشق را در بشقاب گل‌سرخِ ملامین می‌گرداند. دختر، دختر، دختر! دلش از عالم و آدم می‌گیرد. از پسر و دختر بودن‌ فاصله‌ای ساخته‌اند از زمین تا آسمان!
انگار پسر موجود زمینی‌ست و دختر موجودی فضایی که منع شده از بسیاری چیزها! زندگی خیلی چیزها را به دختران بدهکار است! همراه با قاشقی غذا، بغضش را قورت می‌دهد. پدر در حالی که بشقابش را به یک دست گرفته و با دست دیگر تکه نانی را کنده و در دهان می‌گذارد، رو به خاتون نجوا می‌کند:
- آماده شین فردا عصر راه می‌افتین سمت تفتان.
دیدن دهان باز و محتویاتش حال ملاله را بهم می‌زند و شیرینی جمله‌‌ی یوسف، در کامش نمی‌نشیند.
خاتون دست از غذا خوردن می‌کشد و متعجب می‌گوید:
- فردا؟ خیلی زوده که!
- همینه که هس!
آمال میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
همانطور که حدس می‌زد، آمال همه چیز را به بهترین نحو به سمت خودش گرداند.
آن‌ها به پاکستان می‌رفتند و یوسف و بقیه به همراه شریکش شاهد خان به ترکیه! اسمش را هم سفر کاری برای اوردن جنس گذاشته‌اند؛ اما دروغ که حناق نیست تا در گلو گیر کند و آدمی را خفه. یوسف به این شکل می‌گوید تا از بحث خاتون خودداری کند، بی‌خبر از آنکه خاتون خیلی وقت پیش تمایلش به بحث را فروخته و جایش امید خریده بود! امید به خوشبختی دخترش.
سرفراز اما بعد از شنیدن خبر خشمگین فریاد می‌کشد:
- ما بریم پاکستان شما ترکیه عشق و حال؟ داستان چیه؟ خون اینا رنگین‌تره؟
و با دست به سه‌ قلوها اشاره می‌کند.
آمال همانند همیشه در بحث‌ها خودش را عقب می‌کشد و به‌طرز مظلومانه‌ای هر چند دروغ، گریه می‌کند!
یوسف تسبیح دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
کش و قوسی به کمر خشک شده‌اش می‌دهد. سفر با اتوبوس آن هم برای مسافتی زیاد، بسیار خسته‌کننده است؛ اما همین که بادِ اسلام آباد صورت ملاله را می‌نوازد، خستگی را به طور کل فراموش می‌‌کند. لبخند به طور معجزه‌آسایی به لب‌هایش دوخته شده و قصد جدایی ندارد. دیدگان عسلی سرفراز نیز ستاره باران‌اند. ملاله از شوق روی پا بند نیست. ساک‌های‌شان را به دست گرفته از ترمینال بیرون می‌زنند. با دیدن رخِ پرچین و چروک پدربزرگِ پدری، ملاله از سر شادی فریاد می‌کشد و به آغوشش می‌دود.
- دادا* جون!
پدربزرگ بوسه‌ای از سر عطوفت بر پیشانی‌ نوه دخترش می‌چسباند.
- ته ښایسته یې، زما لور(زیبا شدی دخترم).
ملاله از ذوق پلک برهم می‌‌گذارد و می‌کوشد تا واژگانی که پدربزرگش با آن لحن بم و گرم بر زبان می‌راند را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
جیران، ندیم مادربزرگ، پوشیده در پیراهنی گل‌دار در را می‌گشاید و اندکی بعد کنار می‌رود. بغض چنان راه گلوی ملاله را بسته که نه توان حرف زدن دارد و نه حالش را. متنفر می‌شود، نفرت در خونش قل می‌زند و لعنت به مردمی که دختر بودن را جرم انگاشته و هر دم مانعی بر راه نفس کشیدنش می‌گذارند.
بی‌آنکه حرفی را بر زبان براند راه باغ را در پیش می‌‌گیرد. نه عطر گل‌ها و نه سبزی درختان، هیچ‌کدام در ستیز با قشون بغض پیروز نمی‌شوند. و ملاله چشم روی همه‌ی ٱن‌ها می‌بندد.
مادربزرگ در شاه‌نشین نشسته و با دیدن ملاله دستان لرزانش را به روی او می‌گشاید. ملاله غمگین و سرخورده به آغوشش می‌خزد و بر سینه‌ی گرمش، صورت می‌فشارد. اشک‌ها دل می‌زنند برای بیرون ریختن و ملاله مقابلشان سد می‌کشد.
- ښه راغلاست. «خوش اومدی»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
هیچ‌ نمی‌گوید و ملاله از حرکت پشت سر هم سیبک گلویش در می‌یابد که با گردوی جاخوش کرده در مجرای تنفسی‌اش، می‌جنگد.
دستانش به آغوش کشیدن او را فریاد می‌کشند و مگر از جانش سیر گشته‌ است؟ دلش نه تشرِ پدربزرگ را می‌خواهد و نه تندی سرفراز درهم شکسته را.
چندی بعد سرفراز بی‌توجه از پله‌هایِ مفروش بالا می‌رود. به قدم‌های تندش چشم می‌دوزد و در دل برایِ عاشقانه‌های خفته‌اش، مرثیه می‌خواند
بعد از ناپدید شدن سرفراز مادر با نوایی ریز و آرام می‌گوید:
- کاش الان بهش نمی‌گفتین.
پدربزرگ اندکی تنبان گشادش را می‌تکاند تا گردهای نشسته رویش را بزداید سپس لب می‌زند:
- اگه الان نمی‌‌گفتیم آب سرمون رو خُش می‌کرد!
مادر دست روی هم می‌گذارد و لب می‌گزد.
- حتماً درست می‌گین آقا...من که عقلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
قلبش دیوانه‌وار بر سینه می‌کوبد و چیزی نمانده تا نفسش از شدت ترس به یغما برود. لرز زده به دستانش می‌نگرد و در کسری از ثانیه قلبش می‌سوزد، جانش می‌سوزند و روحش!
نفس در گلویش گره می‌خورد و چشمانش مملو از آب شور می‌گردند. دلش پیچ می‌رود و صدای دردمندش از ترس خفه می‌ماند. دانه‌های عرق به خاطر درد شدیدی که جسمش را به سیطره‌ خود در آورده است بر پیشانی‌اش پدیدار می‌‌شوند. پدربزرگ بی‌رحمانه سیگارش را از روی دست دخترک برمی‌دارد و در جاسیگاریِ سرامیکی خامو‌ش می‌کند. بویِ گوشت سوخته به پرزهای بویایی‌. ملاله می‌چسبد و شاید در مغزش رسوخ می‌کند تا هرگز فراموش نکند...از یادش نرود که او به حکم جنس ضعیف بودنش باید سکوت کند باید با حرف‌هایش آن هم در دلش برای خود شال ببافد و با آن جلوی دهانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
سر و صدایی از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد. صدایی شبیه به سلام و احوالپرسی. ملاله نفس عمیقی می‌کشد گوشه‌ی اتاق کز کرده است و نای از جا برخاستن ندارد. جای دستش انگار قلبش را سوزانده‌اند و از آن سوراخ کریه روی دستش تمام قوتش را بیرون کشیده‌اند.
باید سکوت کردن را یاد بگیرد، باید حرف خوردن را خط مشی‌اش قرار دهد. صدای باز شدن در میان هق‌هق‌هایش گم می‌شود. دستی روی شانه‌اش قرار می‌گیرد و به ناگه او را از جا می‌پراند. با لرز سرش را از روی زانویش بَرمی‌دارد و با دیدن آویزه، هقی مملو از درد از دهانش خارج می‌شود. آویزه دست دور گردنش انداخته و او را خواهرانه در آغوش می‌کشد. هر دو گریه سَر می‌دهند.
- دلم برات تنگ شده بود!
ملاله نوازش‌وار انگشتش را روی صورت خیس آویزه می‌کشد و نجوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
حرف‌هایشان می‌شنود و نمی‌فهمد. نگاهش در پِی صورت گرفته و رنگ تیره‌ی سرفراز است و سر پایین افتاده‌ی آویزه.
از طغیانگری سرفراز می‌ترسد، اگر دیوانه شود هیچ‌کس جلودارش نخواهد بود. اصلاً نفهمید چه شد، چه گفتند و کِی رفتند وقتی به خود می‌آید که تنها در گوشه‌ی سرا به پشتی قرمز تکیه زده و نگاهش گل‌های سرخ قالی را وجب می‌کرد. از جا برمی‌خیزد حوصله کسی را ندارد پس راه اتاقش را در پیش می‌گیرد. طبقه‌ی بالا کمی مقابل در بسته‌ی اتاق سرفراز توقف می‌کند. سکوت بی‌وقفه‌ی اتاق نفسش را بند می‌آورد به آنی سرش مملو از افکار متفاوتی می‌شود و حس می‌کند از شدت این افکار سرش ورم کرده است. فکرهای سیاهی که بوی خون می‌دهد او را مجبور می‌کند که بی‌توجه به نتایج بعدش در اتاق را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
درون اتاق نشسته است. سکوت و تیرگی اتاق روی سینه‌اش پا گذاشته و قصد خفه کردنش را دارد. نه قصدش را دترد و دلش می‌رود که از اتاق بیرون رود. این هم از سفری که آن همه برایش ذوق داشت. دستانش هوای نقاشی به سرشان زده است و نقش زدن را برایش ممنوع اعلام کرده اند. نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به قاب پنجره می‌دوزد صدای جیرجیرک‌ها سمفونی خوشایندی‌ست. تشکش را وسط اتاق پهن می‌کند و دراز می‌کشد، هنوز چشم‌هایش درست و حسابی گرم نشده‌اند که تقه‌ای به در می‌خورد و بی‌درنگ باز می‌شود. هجوم نور به اتاقش باعث می‌شود چشم‌هایش را چمع کند و گوشه‌ی صورتش چین بیفتد.
کلافه می‌پرسد:
- هو «بله؟»
- ملال؟
ترسیده پتوی نازک را کنار می‌زند و نجوا می‌کند:
- اتفاقی افتاده؟
سرفراز به عقب برمی‌گردد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا