متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اصیل زاده سه رگه (جلد اول) | نرجس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nwrji
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 4,636
  • کاربران تگ شده هیچ

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
به پادشاه هشدار داد:
- سرورم این خیلی عجیب است. آرامش این مرد بسیار آزار دهنده است، شاید خودش زئوس دارد مانند پادشاهان پیشین مهمان‌نوازی مارا امتحان می‌کند به زودی خواهیم فهمید.
پادشاه دستور داد به افتخار مهمانشان جشنی بر پا کنند. جشنی که خوراک آن گوشت انسان های برده بود؛ لایکن و پسرانش شروع به خوردن کردند. از دیدن گوشت انسان ها زئوس خشمگین شد و گفت:
- لعنت بر شما افراطیون شما پرستش خدایان را به اعمال وقیحانه خود بدجلوه دادید و برای گناهان زشت خود مجازات می‌شوید.
زئوس لایکن هارا به موجوداتی نیمه انسان و نیمه گرگ تبدیل کرد، این هیولاها در حومه شهر و مزارع پرسه می‌زدند و دام‌های مردم را می‌دریدند و از آنها تغذیه می‌کردند؛ آنان باعث ترس و وحشت آنان شده بودند و شبی کع ماه کامل می‌شد گریه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
- اولین ومپایر تاریخ از ابتدا یک خوناشام نبود بلکه ی آدم کاملا معمولی ب اسم آمبروژو بود که یک جوان ایتالیایی ماجراجو بود. همین ماجراجوییش روزی اونو به شهر دلفی در یونان باستان میکشونه آمبروژو تو یونان با اتفاقات مختلفی روبه رو میشه و برخوردهای، متعددش با خدایان اولیمپوس باعث میشه تا دیگه هیچوقت اون آمبروژوی سابق نشه.
دکتر جیم صحفه دیگه کتابو باز میکنه و همینجور که قدم میزنه ادامه میده:
- همه چیز با آپولو خدای خورشید شروع میشه که به خاطر خشم و عصبانیتش آمبروژو رو نفرین میکنه؛ به طوری که اون تا ابد مجبور میشه پوست بدنشو از اشعه های آفتاب دور نگهداره. چون به دستور آپولو آفتاب می تونست پوست و گوشت بدنشو بسوزونه بعدش آمبروژو تو یه شرط بندی روحشو به هیدیس خدای قلمروی مردگان و جهان زیرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
- حالا فهمیدی پدر بزرگت چجوری بوجود اومده؟
- اره اما ومپایرا با نور خورشید میسوزن و میمیرن چطور میتونن در روز روشن برن بیرون؟
- درسته قرن ها بعد از بوجود اومدن آمبروژو و ومپایر های دیگه آمبروژو عاشق میشه عاشق یه انسان اما اون‌نمیتونست روز ها بیاد بیرون چون از بین میرفت آمبروژو که از این وضع به سطوح آمده بود به جنگل میره به دیدن الهه ماه و شکار آرتمیس از آرتمیس میخاد کمکش کنه اما آرتمیس هر دفعه رد میکنه. دفعه آخری که میره پیشش از خواهش و التماس میکنه اعتراف میکنه که بدون اون دختر نمیتونه آرتمیس که عشقو تو وجود اون میبینه بهش میگه به دیدن ساحره هایی که در اعماق جنگل زندگی میکنن بره و سنگ سیاهی که آرتمیس بهش میده رو پیش اونا ببره؛ آمبروژو به اعماق جنگل میره و سنگو به اون ساحره ها میده ساحره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
- خب من باید چیکار کنم الان؟
خانم لی هوان شروع به حرف زدن کرد:
- باید بری اول ب دیدن هیدیس خدای جهان‌مردگان
با تعجب گفتم:
- چجوری؟!
آقای بیرر گفت:
- خانم لی هوان واست یه پرتال باز میکنه تا به اونجا بری نگران نباش
سرمو به معنی باشه تکون دادم دروغ چرا استرس داشتم می ترسیدم نتونم کارمو انجام بدم بدرستی نتونم‌ موفق بشم با یاد آوری مادر روحانی بعد مدت از روی صندلی بلند شدم، همه با تعجب بهم نگاه کردن آقای آلفرد با تعجب گفت:
- چیزی شده؟!
- خب...راستش....
دکتر جیم گفت:
- کریستال اتفاقی افتاده؟
- من سه ماه مادر روحانی رو ندیدم و ازش بی خبرم میخوام قبل اینکه به اونجا میرم ببینمش امکانش هست؟
با تردید بهشون نگاه کردم اما ممکن بود بگن نه چون وقت کافی نداشتیم. دکتر جیم گفت:
- اره واست یه پرتال باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
پنج روز از مرگ مادر روحانی می‌گذشت و من تو این پنج روز تمام داخل کلیسا بودم هنوزم واسم غیر قابل باور بود ک مادر روحانی رو از دست داده بودم، در تمام این مدت لیام و رابرت در اطراف کلیسا هواسشون به من بود و متوجه شدم که پدر روحانیم از تمام ماجرا و حتی از وجود موجودات ماورالطبیعیم با خبر بوده و همه چیو میدونسته.
بالای سر مزار مادر روحانی ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم تمام دوران خوبی که باهم داشتیم حتی دعواهایی که وادارم میکرد به باغ نرم، نفس سردی کشیدم و به سمت کلیسا راه افتادم همینطور که میرفتم صدای لیام و رابرتُ از باغ پشتی شنیدم، با اینکه فاصله زیادی داشتم تا باغ اما با قدرت‌هایی که داشتم این کار آسون‌ترینش بود واسم.
- لیام بهتر نیست زودتر برگردم به مدرسه دکتر جیم گفت اوضاع زیاد خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
با تعجب بهش نگاه کردم که جلوتر از من به سمت حیاط کلیسا راه افتاد. داشتیم کجا میرفتیم؟ اصلا منظورش از حرفش چی بود؟ انگار ذهنمو خونده باشه شروع کرد به پاسخ دادن به سوالام
- میخوای بدونی کجا میریم، داریم میریم جایی که باید بریم و همه شاهزاده گمشده و اولین سه رگه جهانو مگ میشه نشناسن
- مگه من چیکار کردم که همه میشناسنم؟
برگشت و با نگاهی که خونسرد بود بهم گفت:
- تو از همون اول که اولین نشونت زدن صائقه بود کل دنیای زیرینو زیر و رو کردی همه از وجودت مطلع شدن حتی تو دنیای مردگانم حرف از تو میزنن حسابی دنیارو با یه صائقه تکون دادی دختر
لبخند کمرنگی زدم و دوباره پرسیدم:
- تو چطور اومدی تو رویای جادوی من، من میخواستم به دیدن مادر روحانی برم
همینطور که میرفتیم به دوروبرم نگاه کردم از کلیسا خارج شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
با لبخند نگاهش کردم که به سمت کاخ حرکت کرد و دیگه ندیدمش، همینطور که به یه نقطه کور خیره شده بودم کای برگشت به سمت اسکله و با خونسردی و مهربانی شروع به گفتن کرد:
- باید برگردیم اینجا دیگه کاری نداریم منم خستم یخورده باید استراحت کنم خوناشام نیستم که نخوابم پس حرکت کن.
سوار قایق شدیم و دوباره به سمت کلیسا حرکت کردیم.
همونجای اول وایستادم و بهش نگاه کردم
- مچکرم که منو به دیدن مادر روحانی بردی و کمکم کردی
لبخند آرومی زد و گفت:
- نیاز ب تشکر نیست این وظیفه منه تازشم دوست داشتم ببینم این سه‌رگه که همه دربارش میگن چه شکلیه و کیه اما خب این آخرین دیدار نیس رو زمین دوباره میبینمت کریستال سه‌رگه و با لبخند تو یه چشم بهم زدن ناپدید شد.
چشامو روهم گذاشتم و دوباره بازشون کردم؛ به در اتاق خیره شدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
چیزی که می دیدم اصلا قابل باور نبود، اون... اونن!!؟؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و گفتم:
- اون... ی..ه کوتوله ست؟!
کوتوله با پاهای کوچیکش به طرفم حرکت کرد همینطور که میومد با عصبانیت گفت:
- ای دخترِ گستاخ چطور جرعت می‌کنی من رو با انگشت نشونه بگیری! باید بدم سرت رو از تنت جدا کنن من گاتف هستم دخترِ گستاخ.
درست روبه روم ایستاد قدش تا کمرم می‌‌رسید از نوک انگشت تا فرق سرم رو شروع به آنالیز کرد؛ و دورم شروع به گشتن کرد و ادامه داد:
- تو واقعا همون سه رگه افسانه ای هستی که دربارش پیشگویی کردن؟! دختر آنوت و بِلا؟
با آوردن اسم پدر و مادرم به تعجب بهش نگاه کردم که دوباره روبه روم قرار گرفت، با تعجب گفتم:
- تو چطور پدر و مادر منو می‌شناسی؟ اونارو تا به حال دیدی؟!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
- یه لحظه! مگه نگفتی خدای جهان زیرین هیدسِ؟؟ پس چطور واندر از نیروهای اون داره استفاده می‌کنه؟؟
- درسته اما همیشه شیاطینیم هستن که نشان مقابله کنن با فرمانروای خودشون این موضوع فقط برای زمینی‌ها صدق نمی‌کنه.
- تو تا الان هم خیلی وقت هدر دادی باید هرچه زودتر آماده رفتن بشی کسی نمی‌دونه رفتنت تو دنیای مردگان چقدر طول می‌کشه دختر جون.
- راژر، اون پرنسسه و قراره جایگاه فرمانروایی رو بگیره، بهتر نیس یکم بیشتر مورد احترام قرارش بدی؟؟
- اما هنوز ک فرمانروا نشده پس هنوز همون دختر برازندشه.
- راژر اون اسم داره!
- این مهم نیست، خوناشام پیر.
همینطور که دکتر جیم و اون کوتوله که اسمش راژر بود باهم بحث می کردن، سعی کردم جلوشون رو بگیرم.
- هی ما بحث مهم تری داریم!
اونا اصلا اهمیتی به حرفام نمی‌دادن، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nwrji

Nwrji

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,195
امتیازها
6,463
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
- میدونی هرچی بیشتر تو میگی من بیشتر ترش به تنم‌میوفته؟!
- دارم واقعیتو میگم بالاخره که باید یکی باشه بهت بگه تا کارتو درست انجام بدی.
- يعني میگی من کارمو بلد نیستم؟! تو وا...
یا نشستن دست دکتر جیم رو روشنم بهش نگاه کردم:
- تو میتونی کریستال فقد باید سعی کنی درست عمل کنی.
- اگه اشتباه کنم و اون چیزی بخاد که از توان من خارجه؟!
با لبخند مهربونش به چشام خیره شد:
- به قلبت گوش کن، این مهمه.
- خب وقت رفتنه برو و موفق شو دختر جون وگرنه کل دنیا نابود میشه.
با اضطراب سرمو تکون دادم و دراز کشیدم؛ دوتا دستمو باز کردم چشامو بستم سارا شروع کرد به خوندن ورد با تموم شدن ورد همه شعما خاموش شد، و تو حالت بی خبری فرو رفتم.
با باز کردن چشام اولین چیزی که دیدم درختای‌راست قامتی بودن که آسمون سرخو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nwrji

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا