صدایش بیبهانه خندید وقتی که دلش زیرِ آواره ماتمکده مانده بود. صدایش زیر خروارها خاک به گوش رسید تا غمهایش گوشهای تنها نمانند. افقِ چشمهای شاپرک در حزنِ آسمان چه غریبانه جوشش زد تا اندکی غمِ خفته در صدایش را مژگانش مزهمزه نکند.
سیلابِ صدایش قطرهقطره رام شد و با طمانینه وارد دریا شد. نگاهش پیکارگرانه به دنبالِ لمحهای، لبریز گشت. وجودش، خاصمانه به دنبالِ حیات، در میانِ تیرگی میجُنبید اما لَختی نمیدید.
از صدایش، قطرهای تحسر چکید، بر فرازِ خیالِ بینشانش، لحظهای مکث پیشه کرد.
برقِ امیدش، خاموش گشت و جانش همچون شمعی، به لب رسید. سکوتش را تیرگی شکافت و بذرِ بیرحمِ درد در رخسارهٔ جانش تیشه شد و آتش گرفت.
دیوار آرزوهایش در آواز منهدمشدهٔ کوراب آوار شد و صدایش در جنبش یک خاطره، ناکام ماند. ستاره در گرداب بیآبی نفس میکشید و ماه در این میان، برای دیده شدن تلاش میکرد. صدایش در این بین جز آوایی آرام شنیده نمیشد و غنچه نزده پژمرده میشد.
آتش تحول زبانه میکشد!
اوهامی رزین، گوشهای شعله مینگارد تا باد آرامتر خاک را خون به جگر کند.
زیرِ پلکهای خاک، گلها، آه میرویند. ققنوس، شورابههای شر را پاک میکند تا در فراق بادهای سرد آواز اسارت طلوع کند.
موسیقیِ قدمهایش در صراطالکجِ رنج به احترامِ مشعوف متزلزل میگردد. صدای قدمهایش آشناست، اِنگار که میخواهد روحِ دلدادهٔ طوفان را در شکاف تباهی برهاند و خود را به آتش انقلاب ققنوس برساند.
در هیاهوی حسرت، واژهها مویهکنان نوشتههایم را نمسار میکنند.
در دلِ سیاهیِ واژههایم، کسی ناقوس مرگ مینوازد. صدایش، گورستانِ حرف است و در دلش هزاران نقار سرگردان.
تنش در سرمای این جادهٔ یک طرفه و اَفکار پوسیده ترک برداشت وقتی که صدایش در کالبد سکوت، دود شد. امشب طاعون بیداریست؛ امشب از منارهٔ درد، خورشید میگِرید و ستاره در پِیَش فغان سر میدهد.
کدام آفتاب این چنین عریانتان کرده که تقدیر، چنگ شیون مینوازد؟
نمیدانی چه وسعتی دارد وقتی در ظلمتسرا، آوازهٔ بیچارگیات چکیده میشود، طبلِ رسواییات زده میشود.
دلتنگی در این بروهت برای یک انسان، جایزالخطاست؟!
چه آسان در این تیرگی ظلمتسرا خاموش گشتی، وقتی که نفسهای شب بر عمقِ تنت همانندِ درد تازیانه خوردند.
طعمِ حیات را در وجودِ بیثمرت، همانند آوایی نامربوط خفه کردی و نفیره رهایی را در ازدحام مرگ تنفس کردی.