اين روزها، هر كس از يك چيز، مي نالد و شكايت مي كند. آنقدر مي نالد كه خودت خجالت مي كشي از مشكلاتت بگويي و تنها به زدنِ يك لبخند كوچك اكتفا و سكوت مي كني. حرف هاي ناگفته، در اعماق وجودت مي مانند و روي هم انباشته مي شوند.
آخر سر كه نگاه مي كني، مي بيني ظرفيتت تكميل شده اما باز هم كسي نيست كه حرف هايت را بشنود.
بدان اين تنهايي اي كه همدم اين روزهايت شده است، دوستِ وفاداري نيست.
هيچ چيز ديگر رنگ و بوي گذشته را ندارد. نمي دانم اين روزها، چرا احساس مي كنم منِ شاد را گم كرده ام! در كوچه پس كوچه هاي تاريك زندگي، به دنبالش مي گردم اما زندگي تنها قهقهه سر مي دهد. انگار ديگر قرار نيست گم شده ام را ببينم و اين چقدر دردناك است كه خودِ واقعي ات را گم كرده باشي. منِ شاد! كجايي؟
در وصف تو كه مي نويسم، تنها كلمه اي كه بر كاغذِ دل پياده مي شود؛ مهربانيست!
مرا ببخش...
در وصف تو كه مي نويسم، كلمات و جمله ها، از ذهنم پر مي كشند، انگار در الفباي حروف فارسي، حرفي نيست تا كلمه اي را بسازد در وصفِ روي ماه تو!
اي مهربان دوست!
مرا ببخش...
جمله اي نيست كه بتواند، چنين مهرباني را توصيف كند.
گاهي زندگي، بهت شانس آشنايي با آدمهاي جديد و صد البته متفاوت رو ميده!
آدمهايي كه رنگ و بوي تازه اي دارن و مهربوني از چند فرسخيشون هم حس مي شه!
آدمهايي كه بي دليل، محبت مي كنن، آدمهايي كه ميشن دليلِ حسِ خوب هر روزت!
كاش از اين آدمها، تو زندگي هممون حداقل يكي باشه.
از قضاوتِ آدمها بيزاريم اما
خودمان بي هيچ سرنخ و مدركي،
فرد مقابل را متهم مي كنيم.
بايد قبول كنيم براي خودمان
چيزي را بخواهيم كه
براي ديگران مي خواهيم.
مي گويند:
00:00 ساعت عاشقيست...
ساعتِ آرزو هاي رنگ رنگيست
اما من، به هيچ كدام از اين دو مورد،
اعتقادي ندارم.
عشق نه زمان مي شناسد و نه مكان!
هر آرزويي هم برآورده شدني نيست...
عشق يك روز، يك جا، بالاخره پيدايت مي كند اما در ساعتي كه تو انتظارش را نداري...
آرزويت هم يك روز، يك جا، برآورده مي شود يا اصلاً نمي شود؛ مثلاً تو در اين ساعت، او را آرزو مي كني اما اويي نيست كه بيايد : )
نه، نترس!
ناراحت نمي شوم اگر روزي دلم را بشكني...
ناراحت نمي شوم اگر روزي هم خاطره ها را فراموش كني و هم مرا...
نترس ناراحت نمي شوم چون؛
از همان اول هم مي دانستم ماندني نيستي...
فقط مي آيي، طوفان به پا مي كني، دل مي لرزاني و دستِ آخر، خدانگهداري مي گويي و مي روي...
از همين ابتدا مي گويم:
خدا به همراهت باشد اي بي وفآ !
مي گويم:
-سكوت نكن، هر چه كه در دلت مي گذرد را بر زبان آور. حرف هاي ناگفته كه انباشته شوند، بي برو برگرد، خفه ات مي كنند.
لبخند تلخي مي زند و مي گويد:
-تو كه لالايي مي خوني، چرا خودت خوابت نمي بره؟
راست هم مي گويد...