متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #101
آمدی و آرنجت را روی کابینتِ کنار ظرفشویی گذاشتی و وزنت را روی آن انداختی. سرت را کمی به جلو خم کردی و به نیم رُخم زل زدی. سوالی نگاهت کردم. گفتی:
- دلم برات تنگ شده بود.
نمی‌دانم چرا باز خنده‌ام گرفت. گفتم:
- همین دو روز پیش همدیگر را دیده بودیم.
- دلتنگی را که با روزها نمی‌شمارند.
شیر آب را بستم و در حالی‌که داشتم دست‌هایم را با حولهٔ روی کابینت خشک می‌کردم، گفتم:
- پس با چه می‌شمارند؟
لبخند زدی و گفتی:
- با تعداد دفعاتی که حالت چشمانت بی‌بهانه به خاطرم می‌آید و حواسم را از زندگی پرت می‌کند.
- مواظب حواست باش آقا نیما! حواس‌پرتی، آخرش دیوانگی است.
چشمانت رنگ شیطنت گرفت. گفتی:
- برای ما که دل داریم، دیوانگی هم لازم است.
خندیدم. پس از این حرف‌ها هم بلد بودی؟ سال گذشته که مادر و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #102
و لب‌هایت کش آمد. خنده‌ام گرفت. آنقدر بلند که نفهمیدم مریم چه می‌گوید. فقط فهمیدم که دارد اصرار می‌کند که من هم به آن تئاتری که قرار بود اجرایش کنند، بروم. خواستم بحث را عوض کنم. گفتم:
- پسرت چطور است؟ بهتر شده؟
- بهتر است. یک سرماخوردگی جزئی بود که رفع شد.
بعد بی‌آنکه مجال بدهد چیزی بگویم، گفت:
- احسان آمد، عاطی! بعدا صحبت می‌کنیم.
و با یک خداحافظی سرسری تماس را قطع کرد. گوشی را روی میز گذاشتم و خواستم از اتاق بروم بیرون ولی تو از چهارچوب کنار نرفتی. همان‌طور دست به سینه ایستاده بودی و با آن برق عجیب چشم‌هات نگاهم می‌کرد. گفتی:
- چه شد یک‌هو خداحافظی کردید؟
- شوهرش آمد.
سری به تاسف تکان دادی و گفتی:
- یاد بگیر!
خندیدم. گفتم:
- الان سماور جوش می‌آید.
از جایت تکان نخوردی. سرت را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #103
باز عصبی شده بودم. گفته بودم:
- میمون سیاه نه! مارال! اسمش مارال است. نمی‌خواهم زمین بگذارم. همین‌طوری بگیر.
و علی، میان خنده سرش را تکان داده و گفته بود:
- یک، دو، سه! بگو سیب!
و من گفته بودم «سیب» و زمان در همان یک کلمه قفل شده و تصویر من در حافظهٔ دوربینی که پدر تازه خریده بود، ثبت شده بود.
لبخند زدم. گفتم:
- به من نمی‌آید؟
خندیدی و گفتی:
- زیباتر شده‌ای!
و دوباره به عکس خیره شدی. پرسیدی:
- این عروسک چیست؟
- رفیق بچگی‌هام بود.
و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که اسمش را نگویم. اضافه کردم: «مارال!» ولی برخلاف انتظارم، تو نخندیدی. همانطور که نگاهت به عکس بود، پرسیدی:
- الان نداری‌اش؟
ابروهایم را جمع کردم ولی چیزی یادم نیامد. گفتم:
- نمی‌دانم. فکر کنم باشد.
نگاهت رنگ شیطنت گرفت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #104

لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
- راه‌های بهتری برای زنده ماندن پیدا کرده‌ام.
آیدا خندید. من ولی یاد نگاه غمگینت افتادم و دلم گرفت. وقتی رفتم توی اتاق، علی تشک را انداخته و سر جایش دراز کشیده بود. چراغ همچنان روشن بود. رفتم و لحافی را که کنار رفته بود، روی ماهان کشیدم. غلتی خورد و دوباره خوابش برد. علی گفت: «عاطی!» برگشتم سمتش. گفت:
- این عکس را کجا گذاشته‌ای؟
گیجِ خستگی و خواب، پرسیدم:
- کدام عکس؟
- همانی که روی میز بود. چرا قابش خالی است؟
نگاهی به قاب عکس روی میز انداختم. سر جایش بود. ولی عکسی داخلش نبود. چیزی مثل برق از سرم گذاشت. نکند تو برداشته بودی؟ ولی تو که از این کارها نمی‌کردی. اگر می‌خواستی برداری‌اش حتما ازم می‌پرسیدی. ولی...! چه می‌دانم! لابد کار خودت بود. دنبال یادگاری...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #105
نشسته بودی پشت پیشخوان کتابخانه و «یک عاشقانهٔ آرام» می‌خواندی. پشتت به من بود. قهر بودی؟ نمی‌دانم. شاید بودی. شاید هم دلت می‌خواست که قهر باشی. باز با همان لحن آرامم گفتم:
- فکر می‌کردم اگر با کل دنیا هم قهر باشی، باز هم حسابِ من یکی را جدا می‌کنی.
برگشتی سمتم و بی‌آنکه صفحه‌ای را که داشتی می‌خواندی، نشان بگذادی، کتاب را بستی. گفتی:
- معلوم است که جداست.
لبخندی به لبم نشست. شاید من هم نمی‌دانستم که قبلا در من چنین زنی زندگی می‌کرده. گفتم:
- آن قدر شعر می‌خوانی که آخرش خودت هم شاعر می‌شوی.
خندیدی و گفتی:
- چه ایرادی دارد؟
تو که قهر بودی؟ پس کجا رفت آن همه کله‌شقی و طاقچه بالا گذاشتن. دلت نمی‌آمد، نه؟ تو هم مثل من درگیر بودی. گفتم:
- خسته نمی‌شدی اینقدر شعر می‌خوانی؟
کتاب را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #106

و من دیدم که چطور آن شور و شعف، از توی چشم‌هات راه افتاد و به قلبم رسید. گل از گلم شکفت. گفتم:
- پس جدی جدی شاعر شده‌ای!
سینه‌ات را جلو دادی و گفتی:
- پایش بیفتد هستم.
این بار بلندتر خندیدم. عقب‌تر رفتم و روی صندلی نشستم. می‌دانستم که از آن زاویه مرا نمی‌بینی. پیشخوان نمی‌گذاشت. برای دیدنم باید بلند می‌شدی. برای همین به ثانیه نکشیده، بلند شدی. و من عجیب یاد آن روزی افتادم که دقیقا همینجا نشسته بودم و تو هم درست آنجا پشت پیشخوان ایستاده بودی. همان روزی که من کلافه بودم و تو دنبال دلِ ترک‌خوردهٔ من! و از هر فدصتب استفاده می‌کردی که صدایم را بشنوی. گفته بودی:
-در کتابخانهٔ ما عضو نمی‌شوید؟
با همان نگاه گرم و شیرینت که می‌شد ساعت‌ها زیرش ایستاد و گرمای زمستان را از یاد برد. اما مگر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #107
و من خوب می‌دانستم که دیگر چیزی به پوسیدنم نمانده و اگر کاری نکنم و به چیزی چنگ نزنم، از بین خواهم رفت. دیگر داشتم خواب خودم را هم می‌دیدم. آدم مگر می‌تواند در خواب، خودش را ببیندد؟ من دیدم. توی آینه بود یا نه، یادم نیست. ولی دیدم. رنگم صورتم پریده‌تر از همیشه بود و قلبم ناامیدتر از چیزی که فکرش را می‌کردم. گوش‌هام یخ زده بود و نوک انگشت‌هام گزگز می‌کرد. درست مثل روز زایمانم که انگشت‌های پام تیر می‌کشیدند و درد را به جانم می‌ریختند. خانه خالی‌‌تر از همیشه بود. صدای موزیک از اتاق آیدا نمی‌آمد و هیچ صدای ظرفی هم به گوش نمی‌رسید. حتی از حمام هم صدا نمی‌آمد. ولی بوی صابون مراغه همچنان زیر دماغم بود. و من در آن سکوت وحشتناک، داشتم موهایم را شانه می‌کردم. عجب دیوانه‌ای!
گفتم:
- علی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا