- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 702
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #101
آمدی و آرنجت را روی کابینتِ کنار ظرفشویی گذاشتی و وزنت را روی آن انداختی. سرت را کمی به جلو خم کردی و به نیم رُخم زل زدی. سوالی نگاهت کردم. گفتی:
- دلم برات تنگ شده بود.
نمیدانم چرا باز خندهام گرفت. گفتم:
- همین دو روز پیش همدیگر را دیده بودیم.
- دلتنگی را که با روزها نمیشمارند.
شیر آب را بستم و در حالیکه داشتم دستهایم را با حولهٔ روی کابینت خشک میکردم، گفتم:
- پس با چه میشمارند؟
لبخند زدی و گفتی:
- با تعداد دفعاتی که حالت چشمانت بیبهانه به خاطرم میآید و حواسم را از زندگی پرت میکند.
- مواظب حواست باش آقا نیما! حواسپرتی، آخرش دیوانگی است.
چشمانت رنگ شیطنت گرفت. گفتی:
- برای ما که دل داریم، دیوانگی هم لازم است.
خندیدم. پس از این حرفها هم بلد بودی؟ سال گذشته که مادر و...
- دلم برات تنگ شده بود.
نمیدانم چرا باز خندهام گرفت. گفتم:
- همین دو روز پیش همدیگر را دیده بودیم.
- دلتنگی را که با روزها نمیشمارند.
شیر آب را بستم و در حالیکه داشتم دستهایم را با حولهٔ روی کابینت خشک میکردم، گفتم:
- پس با چه میشمارند؟
لبخند زدی و گفتی:
- با تعداد دفعاتی که حالت چشمانت بیبهانه به خاطرم میآید و حواسم را از زندگی پرت میکند.
- مواظب حواست باش آقا نیما! حواسپرتی، آخرش دیوانگی است.
چشمانت رنگ شیطنت گرفت. گفتی:
- برای ما که دل داریم، دیوانگی هم لازم است.
خندیدم. پس از این حرفها هم بلد بودی؟ سال گذشته که مادر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.