در محلههای قديمی با دوچرخهی پدربزرگ پرسه میزنم... .
قدمقدم به خاطرات گذشتهام نزديک میشوم!
به همان زمانی كه
شيرين بود همصحبتی با بچههای محل!
با پدربزرگ و مادربزرگها!
اما اكنون...
تنهايی امانم نمیدهد
دوری چو زندانبانی شده است
و سكوت مهری بر لبانم است... .
دوچرخه میافتد...
به خودم میآيم
ديگر محلهی قديمي نيست!
تنها كوچهای خالی است كه سكوتش
يادآور هر چيز است جز خوشی... .