متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی يک روح يخ‌زده | Levi کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lindaw
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 2,589
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #11
درون حوض ما پر ماهی بود!
ماهی‌های خسته از دريا
خسته از موج های سركش... .
كنار حوض گل‌هایی بود
خسته از دشت و بيابان
خست از سيل‌های بی‌انتها!
و زير حوض ما...
جایی خارج از دید بشر...
سايه‌ای بود
خسته از پرسه زدن در نگاه بی‌اعتنای او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #12
من يک مرد تنها،
يک مرد كوچک
كه رها شده است
به خيال لک‌لک‌ها...

من یک مرد فقير
كه از ثروت چيزی نديد!
من يک مرد دلتنگ
از دوری گلبرگ‌های شاه‌پسند...

و تو شايد جلوه‌ای از غم‌های اين مرد تنها
و خدا بيننده‌ی نگاه‌های غريب اين مرد
مرد خسته‌ی قصه‌ها...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #13
در محله‌های قديمی با دوچرخه‌ی پدربزرگ پرسه می‌زنم... .
قدم‌قدم به خاطرات گذشته‌ام نزديک می‌شوم!
به همان زمانی كه
شيرين بود هم‌صحبتی با بچه‌های محل!
با پدربزرگ و مادربزرگ‌ها!

اما اكنون...
تنهايی امانم نمی‌دهد
دوری چو زندان‌بانی شده است
و سكوت مهری بر لبانم است... .

دوچرخه می‌افتد...
به خودم می‌آيم
ديگر محله‌ی قديمي نيست!
تنها كوچه‌ای خالی است كه سكوتش
يادآور هر چيز است جز خوشی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #14
بيهوده چه باورهایی داشتم!
در خيالی كه دروغی بيش نبود برايم...
چه شب‌هایی كه خلوت نكردم
با ماه تنهای شب‌های ستم
و می‌دانستم او را هم‌كيش خود!
ولی غافل كه ماه...
بی‌وفايی بيش نبود... .
نادان از اين‌كه سحرگاه وقت وداع است
می‌رود و می‌برد آرام رازهای مرا...
و من در خواب و او پشت كوه‌ها
و بيداری من و سردرگمی‌ها...
من در پی ماه و عاجز از نگاه
به آسمان و خورشيد درخشان‌تر از هر گاه...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #15
گاهی وقت‌ها...
كه اشک‌هايم خسته از سرازير شدن می‌شوند...
و دلم هنوز بهانه می‌گيرد برای گريه‌هايم برای خالی‌شدن...
پيازهای مادربزرگ را آرام‌آرام پوست می‌كَنم
تا اشک‌هايم بريزند
چشمانم سرخ شود
و دلم مانند كودكی بهانه نگيرد!

ولی فقط خدا می‌داند
چه دردی دارد تيزی چاقو
كه آرام و بی‌مهابا
در رگم فرو می‌رود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #16
خودستا شده‌ای دل من!
دل بكن از خودت!
مانند من سر به سجده ببر
كه شبانه‌روز از خالق تو سپاس‌گزارم
كه تو را به من داد
تويی كه هنوز نمی‌دانم
قلبی در تپشی
يا اوج عمق حس‌های من...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #17
من نه زليخا كه مجنون يوسف شد،
نه گدايی كه در شعرها از آن ياد شد... .

من يک پرنده...
در آرزوی هم‌سفر شدن با خدا
من يک راز كه نهان اما در دل تو آشكارا!
من يک وداع ابدی شايد فراموش‌نشدنی...
شايد مثل قهوه‌ها تلخ و عقده‌ای!
مثل زندگی دو‌‌رو و تنها!
مثل پشه موذی و رها!
و شايد مثل تمام صحبت‌های آدميان
عريان، پوچ، خالی، مبهم و ارزان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #18
گاهی با خود می‌گويم: «چرا غم راحت رخنه كرد در دل من؟»
شايد چون عشق پايدار است
و غم قدرتی بی‌انتها در دست دارد
و اين قدرت،
تاثير می‌گذارد بر عشق‌ها!
مهم اين است كه عشق چه‌جور باشد؛
حقيقی يا دروغين!
نمی‌دانم مال من يا مال تو چگونه بود
اما بد تاثير گذاشت اين غم...
كه هر دو فراموش كرديم روزگاری قسم می‌خورديم به عشقی كه نمی‌دانم چگونه بود!
و سخت است اين سردرگمی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #19
من گول تو را خوردم
و چه راضی رفتم سوی میخانه‌ها!
دل من خوش بود
به چند روزی دور ماندن از
تنهایی‌ها... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #20
با صدای چک‌چک آب...
لحظه‌ای بیرون آمدم از خیالات سبک...
بی‌صدا می‌رفتم به سوی صداها
برای جدا شدن از خاموشی‌ها
لبخند به دلم می‌آورد
زمزمه‌های کوچک آب و باد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا