دل گمراه من چه خواهد كرد؟
با طوفانی كه میرسد از راه
با عشقی كه رنگ میگيرد
در تن شاخههای خشک و سياه... .
دل گمراه من چه خواهد كرد؟
با صداهایی كه يکصدا، از عمق نگاهها
با شور و اشتياق، چون كوه
فرياد میزنند او را...!
دل گمراه من چه خواهد كرد؟
در فردایی لبريز از تنهایی و غم
در خزانی سرشار از سكوت و فرياد
در زمستانی سرد و مبهم... .
لب من در ترانهها بیصداست
سينهام از عشق سوزان است
دل من بیقرار و تنهاست
پيكرم از ظلمتها سنگين است
هر زمان كه موج میزنم در خويش...
ميان عشق و عقل دوراهیست!
كاش هر دو رها شويم
از زندانی كه نامش زندگیست... .