متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی يک روح يخ‌زده | Levi کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lindaw
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 2,589
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
آرام‌آرام شعله‌ی روشن اميد را خاموش می‌كنم...
روياهايم را به تاريكی سوق می‌دهم
و تو را آسوده می‌كنم
از ذهنی كه هنوز در پیِ توست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
تو از عشق می‌گویی و من از هیچ...
تو از محبت می‌گویی و من از خلوت...
تو از دل می‌گویی و من از مرگ...
چه رویاهایی که تو نمی‌بافی!
به کدام باور داری ای غروب زندگی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
كاش كلاغ شومِ سياهی بودم...!
پيرمردی سنگی به قلبم می‌زد
قلبم تير می‌كشيد
نفس‌های آخرم به شمارش می‌افتاد
و بعد، ديگر هيچ...!
مرگ چه راحت به سراغم می‌آمد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
عشق را پاک كن!
خط بزن!
آرام‌آرام همه‌چیز پاک خواهد شد... .
چيزی نخواهد ماند
حتی از خودت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
دل گمراه من چه خواهد كرد؟
با طوفانی كه می‌رسد از راه
با عشقی كه رنگ می‌گيرد
در تن شاخه‌های خشک و سياه... .

دل گمراه من چه خواهد كرد؟
با صداهایی كه يک‌صدا، از عمق نگاه‌ها
با شور و اشتياق، چون كوه
فرياد می‌زنند او را...!

دل گمراه من چه خواهد كرد؟
در فردایی لبريز از تنهایی و غم
در خزانی سرشار از سكوت و فرياد
در زمستانی سرد و مبهم... .

لب من در ترانه‌ها بی‌صداست
سينه‌ام از عشق سوزان است
دل من بی‌قرار و تنهاست
پيكرم از ظلمت‌ها سنگين است
هر زمان كه موج می‌زنم در خويش...
ميان عشق و عقل دوراهی‌ست!
كاش هر دو رها شويم
از زندانی كه نامش زندگی‌ست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
هيچ دلتنگ تو نيستم!
تنهایی تو نيست كه بر جان من سنگينی می‌كند
بلكه فرار از خود است...!
دور شدن از خودم است كه اين‌گونه مرا تنها و غمگين كرده است

كاش هيچ‌گاه قدم نمی‌گذاشتی بر ره عشق
و درِ كلبه‌ی مرا نمی‌زدی!
كاش هيچ وقت كلبه‌ای نمی‌ساختم برای رهگذران عاشق!

اكنون خودم را نيز گم كرده‌ام...
شايد در خاطراتی تاريک
در زمزمه‌هایی فراموش شده
و يا در نگاهی مبهم

اكنون كه از پشت شيشه‌ها به بيرون می‌نگرم
به دنبال ردی از خودم‌ام...!
صدای پایی، عطر تنی كه نشان از برگشتم باشد

من و غم به انتظار تو نشسته‌ايم
باز آ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
از نو...
دیشب خواستم رگم را بزنم!
از شیشه و چاقو وحشت کردم!
سوزنی برداشتم و آرام فرو کردم...
اول درد داشت
ولی بعد...
دردی نداشت!
خوشحال شدم! خوشحال از این‌که آرام خواهم مرد
خوشحال از این‌که دیگر در انتظارم نخواهید ماند

ای شبنم و مرد گنگ من!
آرام می‌خواستم تنهای‌تان بگذارم اما...
اما لبخند او مرا واداشت...!
لحظه‌ای تصمیم گرفتم از نو شروع کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
نگاه سرد و غمناكم
آينه‌های غبار گرفته را از هم می‌شكند
و عشقی خيالی و پوچ...
همچون عشقت
دلم را می‌شكند...

ولی از من به تو گفتن
جایی برو كه از ديد خدا خارج باشد...!

كه به من قولِ شكستن كمرت را داده است
و هنوز چه احمقانه باز دوستت دارم
كه هر بار می‌گويم اندكی صبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
مرجان‌های دريايم از نبودت مُرد... .
مرواريدهای درخشان از نبودت رخ عوض كرد
قطره‌های آب، ظلمت را در حضورِ نور برگرفت
و سياه، چون قيری شد دريايم...!
آهسته پا می‌گذارم در اين اقيانوس سيه
شايد مرگ در زير دل‌های سنگی پنهان باشد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw

Lindaw

کاربر فعال
سطح
7
 
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
8,153
امتیازها
31,973
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
نسيم در لابه‌لای زلف‌هايت سرود جان‌سوزی سر می‌دهد
و تو به خيال پرواز به سوی آسمان،
پا در ره مرگ می‌گذاری!
اشک‌هايت را چو رودی روان رها می‌کنی...
و من چگونه از بالای كوه‌های غرور بايستم و بنگرم؟
مگر آن‌گونه غروری می‌ماند ماه زيبای من؟!
من نيز چون تو اسيرم!
فاصله‌ی ما يک قدم است
می‌ترسم با طی كردن آن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lindaw
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا