نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عقب‌گرد | حنا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع m._.r
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 327
  • کاربران تگ شده هیچ

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
عقب‌گرد
نام نویسنده:
حنانه شیرزاد
ژانر رمان:
#تراژدی #اجتماعی #روان‌شناختی
کد رمان: 5751
ناظر: Fatima_rah85 Fatima_rah85

خلاصه:
صبورا دختری که با انواع بیماری‌های روحی و روانی دست و پنجه نرم می‌کند، روزگار چنان بر او تیره گشته، که خود هم از وجودش بیزار شده و قصد خودکشی می‌کند. اما، ستایش هم‌سلولی او در تیمارستان به یاری‌اش می‌شتابد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : m._.r

AROHI

رفیق انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
23,334
امتیازها
44,573
مدال‌ها
25
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
《 صبورا 》
دست‌هایم را به تخت بسته بودند و به دست و پا زدنم اعتنا نمی‌کردند. دهانم را برای جیغ زدن باز می‌کردم. ولی، اصوات بی‌صدا از گلویم خارج می‌شدند و پرستار با دقت‌‌ آرام‌بخش را در رگ‌هایم تزریق می‌کرد. نمی‌خواستم باور کنم که دیوانه‌ شده‌ام، درست می‌گویم دیگر؟ اصلاً چرا مجنون نگوییم؟ یادم نمی‌آید چرا آن شب نحس از خانه بیرون آمدم‌ و چه شد که سر از این مکان‌ منحوس‌ درآوردم‌. یادم نمی‌آید یا نمی‌خواهم به یاد آورم که چگونه از خانه و کاشانه‌‌ام دور شدم‌ و سعی کردم مثل یک انسان آزاد زندگی کنم. اما، دست بر قضا نتوانستم در برابر ناملایمات‌ روزگار دوام بیاورم‌ و سرانجام مرا به اینجا کشاند.
قصه‌ای داشتم در دل و اشکی بر دیدگانم‌ که هر کس‌ به آن پی می‌برد، بر حال زارم گریه می‌کرد.
روزها‌ کند می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از آن دعوای شدید، پرستار پروین را به سمت اتاق ایزوله* برد و ستایش را هم به امان خدا رها کردند‌. شنیده بودم ستایش مادرش را در حال خ**یا*نت به پدرش دیده‌بود و از آن روز به بعد اخلاقش عوض شده‌ بود، گاهی شوخ طبع و گاهی هم‌چون غروب خورشید غم‌انگیز. زمانی فکر می‌کردم کسی سیاه بخت‌تر از من وجود ندارد. ولی، انگار اشتباه می کردم. در واقع هر کدام‌ از ما دوست داشتیم خودمان‌ را بدبخت‌تر از دیگری نشان دهیم. اصلاً خصلت انسان‌ها همین بود و در این کار هم، خبره بودیم. نه این بدبختی‌ها پایدار بود نه آن خوشبختی‌های خاله زنکی، روزی‌ همه با مرگ پایان می‌یافت و روح‌مان در آرامش ابدی می‌خفت. گوش‌هایم می‌شنید همه‌چیز را، اما، تمایلی به صحبت کردن نداشتم. غذا می‌خوردم و دیگر غر نمی‌زدم چرا غذا این‌شکلی است. راهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
زنگ اول حسابان داشتیم و خانم دانا قرار بود از ما کوئیز* بگیرد. خودکار و برگه را آماده کردم و نگاهی به رنگ پریده‌ی سها انداختم. چشمانش هم‌چون دو کاسه‌ی خون شده بود. آرام تکانش دادمو گفتم:
- سها جان! حالت خوبه؟ می‌خوای بریم دفتر؟
سها، لب از لب باز نکرد و حتی موقعی که امتحان شروع شد هم از جایش تکان نخورد! کمی دلواپسش‌ شدم؛ بنابراین بعد از آزمون از معلم اجازه گرفتم و او را به دفتر مدیر بردم. هنوز به آن‌جا نرسیده بودیم که سها دست بر دهانش گرفت و به طرف حیاط دوید. حالتش مثل کسی بود که حالت‌‌تهوع دارد. من هم پشت‌سرش به حیاط رفتم و منتظرش ماندم.
چندی بعد، از سرویس بهداشتی بیرون آمد و روی نیمکت کنار آن، نشست. من هم خودم‌ را روی نیمکت جا دادمو‌ گفتم:
- چی‌شده خواهری؟ نکنه چیزی خوردی که مسمومت‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
صبح روز بعد، قبل مدرسه به آزمایشگاه رفتیم و جواب را گرفتیم. سها با دیدن جواب، دستش را به دیوار گرفت و نشست. نگران برگه را از دستش کشیدم و به جواب خیره شدم" مثبت "
دست‌هایم شل شد و برگه پایین افتاد. صدای بغض‌آلودش در گوشم پیچید:
- مگه گناه من چیه که باید به این حال و روز بیوفتم؟ مگه گناه کردم عاشق یه آدم رذل شدم؟
انگار عقده‌هایش سر باز کرده بود و می‌خواست از عالَم و آدم گله کند. سرش را در بغل گرفتم و آهی از سر ترحم کشیدم. بارها و بارها به او گفته بودم به هر کسی اعتماد نکند، اما حرف به گوشش نرفته بود و فکر می‌کرد من به موقعیتش حسادت می‌کنم. گرچه من آدمی بودم که قبل از وارد شدن به هر نوع رابطه‌ای تحقیق می‌کردم تا از تصمیمم‌ اطمینان پیدا کنم و بعد وارد رابطه می‌شدم. ولی، سها برعکس بود؛ او هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
آن زمان، فکر نمی‌کردم روزی من هم دچار درد بی‌درمانی شوم‌ که هیچ کس برایش چاره‌ای نداشته باشد. بعد از آن روز سها را ندیدم و پس از یک هفته خبر شوکه‌کننده‌ای به من رساندند. آن روز صبح وقتی وارد مدرسه شدم، چشمانم به دنبال او گشت اما پیدایش نکردم. مهدیه یکی از دانش‌آموزان کلاس را دیدم و به سمتش رفتم. سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زد، با نگرانی پرسیدم:
- مهدیه! گریه کردی؟ چی‌شده؟
مهدیه با شنیدن صدایم، صدای گریه‌اش بلند شد و با هق هق گفت:
- س..س..ها.. رف..رفت.
اول فکر کردم شوخی می‌کند ولی، با دیدن چشمان‌ سرخ دیگر بچه‌ها به حقیقت تلخی پی بردم که مانند سیلی بر صورتم کوبیده می‌شد! بغض مثل طنابی دور گلویم‌ پیچیده و راه نفسم را بسته بود.
رو به روی سنگ‌قبرش نشسته بودمو‌ درد و دل می‌کردم:
- چرا ان‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
امروز بوی نم خاک و باران می‌آمد! قطره‌های باران که بر پنجره‌ فرود آمدند. فهمیدم‌ که حدسم‌ درست بوده. ستایش لی لی‌کنان آمد و کنارم نشست و بذله‌گویی‌اش را شروع کرد:
- تو خسته نمی‌شی ان‌قدر کنار پنجره‌ می‌شینی‌ و به بیرون زل می‌زنی؟
جوابش را در لبخندم‌ قائم‌ کردم‌ و گفتم:
- چشم‌ به راهم!
کمی جا به جا شد و روسری آبی‌رنگ با گل‌های بابونه‌ی سفیدش‌ را مرتب کرد و گفت:
- دل‌تنگ کسی هستی؟
- اندازه‌ی دریا!
- خب چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟ شاید اون هم گرفتاره!
- نه! دلش نمی‌خواد دوباره با من ملاقات کنه!
- تو از کجا مطمئنی؟ علم غیب بهت رسیده؟
کلافه از سوال‌هایی که مغزم را تسخیر کرده‌بود گفتم:
- بس کن ستایش! من بدون حرف زدن راحت‌ترم!
ستایش سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت:
- معذرت می‌خوام‌. نمی‌خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
سرم را تکان دادم و حزین*گفتم:
- من هم به اجبار تحمل می‌کردم، چون چاره‌ای نداشتم! اگر از اون مراقبت نمی‌کردم وجدانم راحتم نمی‌گذاشت!
وحید با شرمندگی ناشی از گفتار گذشته‌اش، سر پایین انداخت و عذر خواست و من فکر کردم چه‌قدر خوب می‌شد انسان‌ها، قبل از باز کردن‌ دهانشان، خوب فکر می‌کردند. یاد روزهای گذشته مانند شلاق بر تنم‌ می‌نشست و من چاره‌ای جز یادآوری آن‌ها برای عبرت‌ خودم نداشتم.
***
دو سال قبل
دفترم را جمع کردم‌ و آماده‌ی رفتن شدم. خانم طلوعی مرا تا دم در بدرقه کرد و مهربانانه گفت:
- صبورا جان! تو‌ امسال امتحان نهایی داری. پس باید حسابی درس بخونی و با بقیه‌ی دوستات رقابت کنی!
خنده‌ی عمیقی کردم و گفتم:
- چشم خانم! تلاشمو می‌کنم.
خانه‌ی ما رو به روی خانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

موضوعات مشابه

عقب
بالا