• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان و ماه، همیشه کامل نیست | آنی بوم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Ani Bom
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها بازدیدها 471
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    و ماه، همیشه کامل نیست
  • کاربران تگ شده هیچ

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
نمی‌دانست. می‌دانستم که نمی‌داند. بی‌توجه به دهان بازش، ادامه دادم:
- همون روز بچش سقط شد. هیچ‌کس به جز من و آذین نمی‌دونه. الانم این آخرین شانسیه که بهت میدم. یا برمی‌گردی ترک می‌کنی، یا دیگه اسم آذینم نمیاری.
گنگ بود و حرف‌هایم را نمی‌شنید. انگار فقط جمله‌ی اولم را شنیده باشد. دهانش، ماهی‌وار باز و بسته شد و در نهایت، صدایی گرفته و خشن بیرون فرستاد:
- چند وقتش بود؟
نفسم بند آمد. آب دهانم را سخت پایین فرستادم. دلم برایش سوخت. شاید کمی زیاده روی کرده بودم. هر چه نباشد او پدر است؛ ورای این‌که مواد، عقلش را زایل کرده. اما با به یاد آوردن موهای کنده شده‌ی بهار و جای کمربند بر پیکر آذین، مصمم شدم:
- دو ماهش بود. اگرم دیدی کار به پلیس و پلیس بازی نکشید، بازم از خانومی آذین بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای تاخت اسب، جهت حرکت را به من نشان داد. تمام توانم را در پاهایم ریختم. دویدم به سمتی که اسب و سوارش، در پی شکار به آن‌جا می‌تاختند.
با وجود سرعت بیشتر اسب، فاصله جبرانگر شد و من، زودتر به لکه‌ی حنایی رنگی که بر زمین می‌لرزید، رسیدم. بوی خون، مشامم را آزرد و دلم مالش رفت. خرگوش، غرق در خون بر زمین افتاده بود.
ریتم کوبنده‌ی سم اسب، نزدیک و نزدیک‌تر شد. افسار کشیده شد و اسب با شیهه‌ای از حرکت باز ایستاد. هنوز سوار از اسبش پایین نیامده بود که فریاد زدم:
- تو خجالت نمی‌کشی؟ زورت به این زبون بسته‌ها می‌رسه؟
لبخندی تهوع‌آور بر لبانش نقش بست. تابی به سبیل چخماقی‌اش داد.
اخم‌‌هایم، ناخودآگاه در هم رفت. از اسب پایین جهید و نگاهش براق، سرتاپایم را برانداز کرد. قدمی عقب کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
نزدیک شد. نجواکنان، اما مطمئن زمزمه کرد:
- می‌گیرمت!
بدنم مرتعش بود و از اقتدار چندی قبل، خبری نبود. صدایم گرفته بود و آهسته. به سختی گفتم:
- هر کاری دلت خواست بکن.
و رفتم. پاهایم را در همان رود زدم و فرار کردم. نمی‌دانستم خیسی لباس‌هایم دویدن را سخت کرده بود یا اوضاع آشفته‌ام. هر چه بود، تا خود خانه دویدم و نفهمیدم چه زمان خنجر اشک‌، بر صورتم خش انداخت.
***
مثل هر روز موهای روشنم را در دو طرف بافت زدم و جلو آوردم. موهای گیس شده‌ام تا شکم می‌رسید. چارقدی سبز رنگ هم‌رنگ چشم‌هایم در آوردم و پشت سر، گره زدم.
- خانجون اگه بفهمه دوباره موهاتو این‌جوری گذاشتی بیرون دعوات می‌کنه‌ ها!
نیم‌نگاهی به صورت گندمگون و چشم‌های قهوه‌ای رنگش انداختم. با نگاه کوتاهی به آیینه‌ی خاک گرفته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
پکی از پیپش گرفت و دودش را در صورتم پخش کرد.
- یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونستی من این‌جام؟ پس به هوای کی دوباره اومدی؟
در چشم‌هایش زل زدم:
- به هوای عمت!
لبخندی یک وری تحویلم داد، چشمانش را خمار کردم و حق‌به‌جانب گفت:
- می‌دونی می‌تونم همین‌جا بلایی سرت بیارم که اون زبون درازت قیچی بشه؟
نفسی که سنگین شده بود را به سختی بیرون فرستادم. دلم نمی‌خواست جوابی بدهم که جری‌ترش کند؛ چون بهتر از هر کسی می‌دانستم که عملی کردن تهدیدش، غیر ممکن نیست.
با قیافه‌ای حقبه‌جانب، براندازم کرد و گفت:
- گیسات کو؟ دیگه پریشونشون نمی‌کنی؟
سینه‌ام سنگین شد. در نهایت استیصال نگاهم را به دور و اطراف چرخاندم. برای اولین بار، شاکی بودم از خلوتی و سکوت این‌جا.
تکیه‌اش را به درختی زد و پکی دیگر از آن پیپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا