مهاجرت پرستوها در اسمان خونین ,چون رقص مرگ بود در برابرم
دیدن شفق اتش قلبم را هی سوزنده تر میکرد
فصلی که رنگ خون به خود دیده بود روبه پایان بود
ولی تو هنوز در قاب رفتن سیر میکردی
ولی من بعد از رفتنت به روی صندلی زوال در رفته ی اتاقم نشستم واسمان های سرخ پی در پی را یک به یک ورق میزنم ..تا رازش را بفهمم؟!
که چرا اینگونه غمش را بر سرمان هوار کرده است؟!
کاش تو برگردی و زیرو رو کنی دلم را
وپرسشگر شوی از چشمان سرخم
ولی تو نیستی وکسی نیست که مرا از این زندان نیستی ازاد کند!