دُختَرَک تَنهآی این روزهآ در گوشِه ای تَنگ و تآریک
نِشسته بود و بِه جآیی بی هَدَف زُل زَده بود.
غَرق در اَفکآر خودَش.
اَفکآرآتی تآریک
درهَم ریختِه
خَط خَطی
صدآی تِلفُن هَمرآهش او را بِه خود آورد تآ دَست اَز افکآرات مُبهَمش بَردآرد.
بآ دیدَن اِسمَش لَبخَند شیرینی بَر لبآنَش جآی خوش کَرد.
لَبخَندی که اَز او بَعید بود!
دوستَش بود که پَس اَز مُدَتی به او پَیآم دآده بود و دَرخواست چیزی دآشت
لَبخَند شیرینَش به تَلخیه قَهوه در آمد.
روزِگآر بآ او چه کَرده بود!
بآ اینکه قَلبَش به دَرد آمده بود وَلی دَر دِلَش گُفت:
رفیق...
دُرسته که به یآدم نیستی
وَلی
اینو بِدون که هَمیشه به یآدِتَم
چون حَداقل با هَرچَند وَقت پَیآم دآدَنت
اِحسآس میکُنم که هَنوز یِکی به فِکرَمه!
دُختَرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.