فال شب یلدا

روی سایت دلنوشته چپيده در قفس | ف.سين كاربر انجمن يك رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3,787
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
| به نام او |
148647
نام دلنوشته: چپيده در قفس
نام نويسنده: ف.سين كاربر انجمن يك رمان

مقدمه:

قفس داريم تا قفس...
مثل آن قفسي كه دو مرغ ِ عاشق را اسير و آنها را محكوم به ماندن، سوختن و ساختن ميكند اما هيچكس نميداند كه ايندو، عاشق نيستند، فقط تنهايند و مجبورند كه به يكديگر پناه ببرند! در اصل، آنها را به يكديگر، تحميل كرده اند.
قفس داريم تا قفس...
مثل همان قفسي كه يك دختر، خودش را در آن حبس ميكند، كليدش را در يك چاه عميق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
سلام دلبر جان
نمي
دانم روزي اين نوشته ها، به دستت خواهد رسيد يا خير اما مي نويسم، به اميد آنكه به دستت برسد.
مي خواستم از تو و دوست داشتنت بنويسم اما ديدم اين روزها تا يكي گير مي افتد، دستش مي رود به نوشتن ِ يك متن ِ عاشقانه!
خواستم متفاوت باشم و بنويسم از آنكه داستانمان از كجا شروع شد!

•شروعي با نام اويي كه تورا سر ِ راه قرار داد•
اصلاً نمي دانستم كيستي، چگونه اخلاقي داري، به چه چيزهايي علاقه داري و از چه چيزهايي بيزاري! دليل آنكه هرروز صبح، قبل از رفتن به مغازه ي حاجي،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
تو كه آمدي، آن يك ذره منطق هم از كار افتاده بود. حواسم سر ِ جايش نبود كه هيچ؛ هرچه مي گفتند، دقيقاً برعكسش را انجام ميدادم.
خوب غذا نمي خوردم، براي همان دو لقمه، يك ساعت ِ تمام مكث ميكردم و با خوردن ِ هر لقمه، چندين دقيقه به تو فكر ميكردم و لبخند ميزدم.
اين آخري ها، همه ي فكر و ذكرم، تو شده بود و بس!
صبح با فكرت از خواب بيدار ميشدم و شب، با فكرت سر بر بالش مي گذاشتم. برخي شب ها، آن قدر فكرم مشغول بود كه متوجه ِ روشن شدن ِ هوا هم نمي شدم.
همه مي گفتند عقل از سرم پريده و هوشم سر ِ جايش نيست، البته راست هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
با وجود ِ تو،
شاعر و نويسنده شدم، اصلاً خواستم برايت همه كس شوم تا فقط باشي، تا فقط يكي از آن لبخندهايي كه دل را با خود به ناكجا آباد مي برد، تحويلم دهي.
همچون يك مُسكن شده بودي برايم!
اگر نبودي، از درد ميمردم اما زياد مصرف كردنت هم مصادف با مرگ بود.
نمي دانستم بخواهمت يا نخواهم و بي خيالت شوم.
لعنت به اين عشقهايي كه غير منتظره، در ِ خانهي دلت را مي زنند، دست بند را دور دستانت مي بندند و تو را به زندان ِ معشوق مي فرستند.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
يك عاشق، همچون احمق ها، عاشق مي شود و هنگام ِ ابراز جا مي زند! نه براي آنكه ذرهاي از علاقهاش كم شده، نه! براي آن كه ميترسد طرف ِ مقابل، پَسش بزند.
حكايت ِ من نيز، همان شده بود.
حاضر بودم برايت بميرم و جانم را به فدايت كنم اما از طرفي، از اين مي ترسيدم كه خود ِ مهربانت را براي هميشه از من ِ عاشق، بگيري.
نه مي دانستي چه كسي هستم و نه مي خواستم كه بداني؛ آخر اگر يك غريبه بودم، بهتر بود!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
مي خواستم پا پس بكشم و فراموشش كنم اما دل اسير شده بود و هرچند كه منطقي برايش حرف مي زدم، باز هم بي تأثير بود! اصلاً انگار منطق و اين جور چيزها سرش نمي شد.
مي
گفتم: "ديوانه اين عشق، عاقبتي جز تنهايي ندارد. بيا بزرگواري كن و رهايش كن." اما مگر گوش ميداد؟ كر شده بود!
گفتم: "ببين به تو رو نميدهد، اصلاً تو را نميخواهد."
اما مگر ميديد؟ انگار كور شده بود.
دست آخري هم فهميدم كه كاملاً ناتوان است، چرا كه دوست نداشت حقيقت را بشنود.
فكر مي كردم نرم شده، خواستم باز هم دليل ِ منطقي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
با خودم درگير بودم!
به حرف هيچ
كس گوش نمي دادم. با همه ي عالم و آدم، درست و حسابي لج كرده بودم و قصد نداشتم كوتاه بيايم. از همه ي كارهايم جا مانده بودم، انگار عقربه ي ساعت براي من يكي، متوقف شده بود و جلوتر نمي رفت.
حتي اجازه نمي دادم كسي نزديكم بيايد، انگار همه را محروم كرده بودم. مي خواستم هرطور شده، يا تو را فراموش كنم و يا از شر ِ اين دل خلاص شوم و جايش سنگ قرار دهم.
نمي دانم همه عاشق شوند، اين بلا به سرشان ميآيد يا فقط من بدشانس واقع شدم و به اين درد مبتلا گشتم.
نمي دانم كدام يك از روزها بود كه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
از پشتِ ديوار پنهاني ديدنت هم عالمي دارد
دلبر ِ من!
هميشه در حال لبخند زدن بودي و من به اين لبخندهاي شيرين و آرامشدهنده، بد عادت كرده بودم و در تصورات، ميديدم اگر روزي آشفته باشي، اگر روزي لبخند نزني، زمين و زمان را به هم ميدوزم.
خبر رسيد همان آشنا، از جانش گذشته و ميخواسته خودش را خلاص كند.
با خودم گفتم: "احمق است! آخر براي كدام نفهمي دست به چنين كاري زده؟"
بعدها فهميدم همان نفهم، خودم بودم.
به خدا كه سخت است اين گونه لاي منگنه باشي، سخت است بين دوراهي بماني. يك طرف اويي كه دوستش داري و يك طرف اويي كه دوستت دارد.
مادر براي پرسيدن حال ِ اين آشنا، راهي شد و من نيز با سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
كسي كه دوستم داشت، خودش را حبس كرد و در ِ قفس تنگش را بست و به من فهماند كه بروم و گم شوم!
من نيز خودم را در قفس حبس كردم و به اويي كه دوست داشتم انديشيدم.
او چه؟ هنوز گرفتار نشده بود؟ گير نيفتاده بود؟
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
گاهي بايد خودمان را محروم كنيم از ديدن ِ آدم هايي كه حال ِ دلمان را خوب مي كنند. گاهي بايد خودمان را حبس كنيم، در را قفل كنيم و كليد را جايي بگذاريم و سپس، خودمان را گول بزنيم كه انگار نمي دانيم جاي كليد كجاست؛ در صورتي كه مي دانيم. "
من،
خودم را از پنهاني ديدزدنت هم محروم كرده بودم. براي بهبود ِ حالم، براي بهترشدن ِ زندگي ِ به هم ريخته ام، براي پيش رفتن ِ كارهايم، بايد تو را از خودم محروم مي كردم.
معتقد بودم حسي ست كه خيلي زود كمرنگ مي شود و من فقط فاز ِ آدمهاي عاشق را برداشته ام و ادعاي عاشقي مي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا