روی سایت دلنوشته چپيده در قفس | ف.سين كاربر انجمن يك رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3,500
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
روزِ كذايي جدايي مان را همين حالا مي خواهم برايَت شرح دهم...
بدان حالا كه دارم مي نويسم، احساس مي كنم بغضي بزرگ در گلويم خانه كرده و اين خانه، با هيچ زلزله اي حتي بالاي هشت ريشتر هم نمي تواند خراب شود.
حالا كه دارم مي نويسم، احساس مي كنم خانه ي قلبم در حالِ آتش گرفتن است و هر كار هم كه كنم و حتي اگر جلوي سيل هم بايستم، فايده اي ندارد و اين آتش، خاموش نمي شود.
مي خواهم برايت بگويم چگونه افتادم در قفسِ دوم كه آن را "زندان" مي گويند دلبر اما من نامَش را گذاشته ام "نَفهم خانه"! مي داني چرا؟
چون حرف هايت را نمي شنوند و احتمال نمي دهند شايد يك قاتل، دليلي خَيلي منطقي براي كشتنِ يك فرد داشته باشد!
دليل را هم من برايت روشن مي كنم!
دليلِ برخي قتل ها و ايجاد برخي انگيزه ها براي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
آه، عزیز تر از جان؛
پشیمانی یک درد لاعلاج است!
قبل از عمل، جسورانه به سوی همانی که مَد نظرت است، گام برمی‌داری و تمام هوش و حواست را معطوفش می‌کنی و پس از رسیدن و انجام، می‌فهمی که «ای وای، کاش نکرده بودم»!
جان دل؛
من هیچ‌گاه به این فکر نکردم که ممکن است با برخی اعمال، تو را از دست بدهم... که ممکن است راه را برای دیگران هموار سازم و از تو دور شوم!
خیلی راحت خود را به قفس انداختم و زندانی شدم. روزها در تب دیدار دوباره‌ات سوختم و خاکستر شدم. روزها دیوانه‌وار نامت را فریاد زدم. چشم‌ها را بستم و خواستم برگردم به گذشته...
زیبای من،
دریافته‌ام که آن شخص سومی که به رابطه وارد شد را نه‌باید راند؛ بلکه تنها باید به او فهماند که این عشق، آن‌قدر بزرگ است که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
‎مادر پس از مدت‌ها به دیدارم آمد و من محبت‌هایش را ندیدم و تنها از تو پرسیدم.
‎سر به زیر انداخته‌شده‌اش مرا چنان هوشیار کرد که داد زدم، به دیوار کوبیدم و آن سرباز چنان چشم‌غره‌ای رفت که ناچار سکوت کردم و به زمین خیره شدم.
‎جان و روح من؛
‎هیچ‌وقت باور نکردم که تو دست در دست دیگری، راهی خانه‌ی خوشبختی شدی!
‎هیچ‌گاه از گوشه‌ی ذهنم هم عبور نکرد که نکند تن نحیفت در آغوش کسی حل شده باشد.
‎هیچ‌وقت قبول نکردم که سیب ممنوعه‌ی چهره‌ات را کسی دور از چشم من ربوده باشد!
‎خواستم خود را به «نداستن» بزنم و قبول نکنم که مرا میان آن همه احساس که قلبم را لبریز ساخته بودند، میان آن راه نرفته و تمام نشده، رها کنی و یک عشق نافرجام و داستانی تراژدی را بسازی!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
‎ای پرستوی جای گرفته در کنج دِنج قلب،
‎حالا ‎نمی‌دانم امروز چندشنبه و ساعت چند است... نمی‌دانم چند روز است که تو و آن روی زیبایت را ندیده‌ام! نمی‌دانم چند صباحی‌ست که به محض بیداری، شعری برایت نسروده‌ام.
‎بی‌عیب و نقص‌ترین پدیده‌ی هستی؛
‎می‌خواهم بدانی که این روزها، در این قفس تاریک و نمور، تنها خاطرات توست که خانه‌ی قلبم را گرم و به من امید بخشیده است.
‎می‌خواهم بدانی این روزها صدای توست که آن را در آغوش، محکم می‌فشارم و می‌خواهم که یک بار دیگر پخش شود تا خیالاتم دوباره جان بگیرند و آزادانه برقصند.
‎آه، خیالاتم!
‎آن‌ها را هم تو کنترل می‌کنی؛ ملکه‌ی خیالی قصه‌های تمام‌نشده‌ام!
‎پرده‌ی شبکیه‌ی چشمانم را تو کنترل می‌کنی که مادام تصویر تو را نشانم دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
‎نامه‌ای از دیار یار، همان که مرا شیفته‌ی وجودش کرده بود؛ به دست رسید.
‎می‌دانستم تو نوشتی و آن را پس از باز کردن، بارها بوییدم؛ چرا که با عطر تو آمیخته شده بود.
‎ای کاش باز نمی‌شد این نامه با دست‌های یخ‌بسته‌ی من!
‎نوشته بودی:
‎«سلام...»
‎سلام‌ِ خشک و خالی ابتدایی‌ات، به من فهماند که تنها دل صابون زده بودم برای خوانِش سخن‌هایی عاشقانه!
‎«مرد محترم آن روزها...»
‎دیگر برایت محترم نبودم زیباترین موهبت؟ این‌گونه سخن نگو که می‌میرم و خونم به پای تو می‌افتد ها! بانو جان، بس کن...
‎«گاهی بهتر است چیزی را طلب نکنیم و اگر کردیم، قدرت به‌دور انداختنش را هم در وجود خود بنهیم»
‎بانو، داری می‌گویی می‌توانی من را دور بیندازی یا داری نصیحت می‌کنی که من این قدرت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
‎خواستم رهایَت کنم و از این خواب شیرین بیدار شوم و بی‌شک کابوس، این‌بار اوج بیداری بود.
‎تو حال برای کسی دیگر بودی، نمی‌خواستم چشمم به دنبال تویی باشد که سهم و جزوی از ناموس کسی دیگر محسوب می‌شدی.
‎با این درد، بارها مردم و زنده شدم... بارها در خود مچاله شدم... برای بیرون راندنت خودزنی کردم و در خانه‌ی قلب را برای همیشه به غل و زنجیر کشیدم.
‎به تو گفته بودم که «تو همچون سلول‌های من هستی» و ممکن است به‌یک‌باره سرطانی شوی!
‎حال درست همچون یک سرطان بودی و من، روز به روز شاهد پژمردگی‌ام بودم.
‎نمی‌دانستم عشق، از یک جایی به بعد یک سرطان و یک درد کشنده می‌شود که اگر می‌دانستم... هیچ، باز هم عاشقت می‌شدم چون دنیای قبل از تو، چیزی بود بی‌ارزش و قابل تکرار! و تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
‎درد، در یک قسمت‌هایی از زندگی می‌تواند شیرین باشد و قسمت‌هایی مرگ‌آور و تلخ!
‎تا آن‌جا که دوستت داشتم، حتی با آن‌که ناممکن بودی؛ شیرین بود و پذیرایش بودم و از آن پس، درست زمانی که مال و اموال کسی دیگر شدی، تلخ!
‎اعتراف می‌کنم که من دیگر قوی نیستم و نمی‌توانم بار سنگین و این دردی که هر روز بیشتر می‌شود را تحمل کنم؛ من هیچ‌گاه قوی نبوده‌ام.
‎زیبای آن روزها، حالا که می‌نویسم و به صفحه‌ی آخر این دفتر کوچک رسیده‌ام، در حالی‌که بغضی به بزرگی اقیانوس نگاهت و دل مهربانت در گلویم خانه کرده و اشک میهمان چشم‌هایم است، به تو که حال ممنوعه‌ای می‌اندیشم و به این طنابی که به زور به یک میله بسته‌ام، نگاه می‌کنم. تمام خاطراتمان را، هرچند که کوتاه باشند، دوره می‌کنم و بدان که این کوچک‌ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا