در آن سوی پل منتظرم،منتظر تو...
در آن هوای سرد و مه آلود انتظار آمدنت را میکشم...
.
دستانم به کبودی می زند،لبانم به سفیدی و فقط صورتکم است که گلگون می درخشد در سپیدی چهره ام...
دهانم را باز میکنم و«ها»کنان به اطراف می نگرم...
پس تو کجایی؟چرا نمی آیی؟
.
همانجا روی زمین بر روی زانوهایم مینشینم...
چشمانم را می بندم و تکیه کنان به دیواره های پل آرام آرام می خوابم...
کیست که مرا بیدار کند از این خواب شیرین؟از این خواب ابدی؟