منتــظرتـم،راس ساعت،همــان جـای همــیـشـگی...
می دانـم می آیی،می آیی فقط بـرای دل ســوزانــدنم...
می آیی تا به مـن یــادآور شـوی چـگونـه رفتی،چگونـه تحقـیـرم کردی...
می خــندیــدی،می خــندیــدم...
گریـه کردی،پابه پایت اشــکــ میریختم...
اما زمانـی که گریــه کردم برای دردی بــزرگ...
این فـقـط تو بودی کــه به من خـنـدیـدی...
تیری خشن...
می فرستم به سوی قلبت...
و تو همانجا قلبت را لمس میکنی...
وبه چِشمانم خیره میشوی...
و جان میسپاری جلویم و من با بی رحمی ذره ای نگاهت نمیکنم...
در آن سوی پل منتظرم،منتظر تو...
در آن هوای سرد و مه آلود انتظار آمدنت را میکشم...
.
دستانم به کبودی می زند،لبانم به سفیدی و فقط صورتکم است که گلگون می درخشد در سپیدی چهره ام...
دهانم را باز میکنم و«ها»کنان به اطراف می نگرم...
پس تو کجایی؟چرا نمی آیی؟
.
همانجا روی زمین بر روی زانوهایم مینشینم...
چشمانم را می بندم و تکیه کنان به دیواره های پل آرام آرام می خوابم...
کیست که مرا بیدار کند از این خواب شیرین؟از این خواب ابدی؟
تیک تاک،تیک تاک...
ثانیه ها می گذرند و هر لحظه لرزش دستانم بیشتر میشود...
کیست که التیام دهد روح زخمیَم را؟
دارویم،آرامبخشم تو بودی...
حالا که دیگر نیستی...
باشد دیدارمان تا قیامت...
می خواستم بوسه ای از سر آرامش تقدیمت کنم...
جلو آمدم...رفتی عقب...جلوتر آمدم...باز هم عقب رفتی...
نمیدانم چرا مانند داستان ها نیست که به دیوار برخورد کنی و من به تو برسم...
هر چه نزدیک تر می شدم... دورتر می شدی... تا اینکه در رویایم محو و پنهان شدی...
موهایم را نه برای تو بلکه برای خودم تراشیدم...
برای دل خودم...آسایش خودم...
یادت می آید زمانی را که با شوق به تو نشانشان دادم؟
رویت را آنطرف کردی و سرد و خشک جواب دادی:خب که چی؟
آنجا بود که صدای شکستنم را احساس کردم...
لعنتی فقط یکبار برای خودم زندگی کردنم...فقط یک بار...