فردا شب،هنگام غروب...
روبروی دریا می ایستم و دستهایم را بر فراز موج هایش پرواز می دهم...
و اینک آرام،آرام پیش به سوی دریایی که سالهاست منتظر بلعیدنم است...
می خواهم قلبم را پاک کنم...
برای یکبار هم که شده است از قرمزی بدرخشد و از وجود سیاه تو دور شود...
اما نمیگذاری...
حتی فکرت هم از مغز مریضم که برای تو بیمار است پاک نمیشود ...هرگز...
بستم،می دانی چه چیزی را؟
آری چشمانم را ...
و در کمال خونسردی دراز کشیدم...بر روی سنگ قبر هایی که رنگارنگ بنام من بوده اند و تو درستشان کردی...
شمارشان از دستم در رفته است...
شاید به اندازه ی تعداد روز هایی که با تو بودم...
و تو میدانستی کِی روز مرگم است و کِی قرار است ترکم کنی...
جام را برداشتم...
آن را پر از ش*ر..اب مورد علاقه ات کردم...
روی میز،مقابل تو گذاشتمش...
به من نگاهی کردی...
ولی همراه با پوزخندی تلخ تر از قهوه اسپرسو...
با دستت آن را محکم از روی میز پرتاب کردی و چه صدای غم انگیزی داشت صدای برخورد جام با دیوار...
درست مانند صدای شکستن قلبم که باز هم توسط دستت خُرد شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
خوشحال شدم از آمدنت...
آنقدر خوشحال که از شدت هیجان بدنم می لرزید...
خوب بود،خوش گذشت چند دقیقه با هم بودنمان...
اما مجبور شدم بروم...
بعد از آن بودند افرادی که گند بزنند به حال خوبم...
خنده و هیجانم را به گریه و استرس تبدیل کردند...
همه ی اینها با هم ذهنم را مشغول کرده است...
همه ی اینها با هم نمیگذارند به زندگی ام برسم...
من همان شخصیم که روزی آرزویش را داشتی...
که روزی فقط حرف زدنم با خودت را میخواستی...
چه چیزی تغییر کرده از آن موقع تا به الان؟
من نخواستمت؟
خیر،تو هم رویایم بودی...
در آرزوهایم می پنداشتمت...
اما اکنون هردو از هم بیزاریم...
آرام، آرام جانم...
در دستان تو جولان می دهد...
مغزم فشرده و قلبم تیکه تیکه می شود...
سرانجام این تویی که پیروز میدان می شوی...
چه کسی به من اهمیت می دهد؟
چرا همه ی سختی های دنیا برای من است؟
نمیتوانم...کشش ندارم...تویی ک درکم نمیکنی چه توقعی ازمن داری؟
ای کاش روزی این ای کاش های زندگی ام تمام شود.. دور از هر گونه سختی بتوانم مثل دیگران زندگی کنم...
اما نمیتوانم چون تو نمیگذاری...