دلنوشته رفتی که | بــهآرکـ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Baharak
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 60
  • بازدیدها 2,736
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
هرگاه به آسمان دنیایت نگاه میکنم،میگویم چه خوشبختم من که تو را دارم...
روز بعد کاری میکنی اما ،که با خود بگویم حرفم را پس میگیرم،بی بهانه،بی هیچ دردی...
حتی آرزوی مرگت را میکنم...
چگونه میتوانی این کار را با منی که در ساحل دلِ تو جان میدهم کنی؟
برای یک بار هم که شده از زندگی ام برو...
برو جایی که نبینمت...از حالت با خبر باشم اما از چشمانت نه
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
فردا روز خداست...
اما بی تو...
یادت هست ک گفتمت سال پیش:فردا روز خداست اما با تو؟
چه تفاوت اندکی از پارسال تا به الان...
تفاوتش را فقط در کلمه ی «بی» و «با» میشود فهمید...
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
ساحلم،قلبم مالِ تو...ساحلم،عقلم مالِ تو...ساحلم،همه ی وجودم از آنِ تو...
اما از من نخواه با تو بمانم...که غیر ممکن است...
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
من را ببین که چگونه جلوی تو مرگ را جولان می دهم...
که چگونه آماده ام بگویی برگرد و برگردم...
اما با بی رحمی کامل گفتی
"زود تر بمیر، زودتر شرت را کم کن"
آنجا بود که دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا با زانوانم روی زمین افتادم ...
و
با آن حس خفگی نادر، جان کندم...
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
چشمانم را می بندم و مستقیم به تو خیره می شوم...
در سوسوی مردمک چشمانت آسمان آبی را می بینم...
که هم اکنون بد طوفانی و ابری است...
واقعا ارزشش را دارم؟ که تو این گونه برایم ناراحت شوی؟
می دانم جوابت چیست، راحت حدسش می زنم...
تو برای خودت ناراحتی که دیگر سرگرمی نداری...
سرگرمی نداری که به آن بخندی ...
بازی کنی...
و
پس از مدتی رهایش کنی . . .
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دستانم میلرزد...
استرس وجودم را فراگرفته است...
چگونه توصیف کنم حال الانم را؟!!!
قلبم ب شدت میتپد از جوابی که به من خواهی داد...
آیا عاشقت شده ام؟
اما چه فایده؟
وقتی تو خبر نداری از حال کنونی ام...
و با بی رحمی جوابی میدهی که حس بی ارزش بودن به من دست میدهد...
کمی نرم باش...
کمی آرام...
من هم قلبی دارم که دیوانه وار خودش را به سینه ام میکوبد برای تو...
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
سازم را برداشتم...
نوازیدم و نوازیدم...
نشنیدی که چگونه میخواندم برایت...
ندیدی که چ عاشقانه میزدم برایت...
فقط خودم بودم و خودم...
 
آخرین ویرایش
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
لبخندی زدی به وسعت دریا...
سخت بود باورش برای منی که آرزوی لبخندت را داشتم و تو به من گره ی پیشانی ات را هدیه دادی
سخت بود باورش که میدیدم به جای سرما و یخ احساساتت طرح لبخند را در گوشه کنار چشمانت...
اما فقط باورش سخت بود نه خواستن آن زیبایی هایی که محرومم کردی...
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
دیدمت که چگونه میخندیدی...
چگونه شاد بودی بدون من...
پس میروم...
میروم جایی که تو خوشحال بمانی بدون من...
میروم تا به آرزویت برسی...
میبینی چه فداکاریی میکنم؟
حاظری ثانیه ای اینگونه باشی؟
خیر نمیتوانی...
البته من هم توقعی از تو ندارم پس بیخیال: )
 
امضا : Baharak

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
سرم را بر روی زانوانم گذاشتم...
سیل اشک هایم جاری شد...
تو چه میدانی که من چه میکشم...
هرگاه با یاد تو قلبم چنان تیری میکشد که یک بیمار قلبی اینگونه نیست...
لبهایم میلرزند...
بغضم گرفته..همچنین صدایم از دادهایی که برایت زدم...
نمیتوانی درک کنی مرا که چگونه،که چه عاشقانه تورا میخواهم...
اما نمیبینی مرا..سخت است این برایم که من هم مانند دیگران هستم برایت...
خیلی سخت...
 
امضا : Baharak
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا