مانند انسان های معتاد هرروز،هر ساعت در خوابم...
میخوابم تا ذهنم را آزاد کنم...
میخوابم تا آشفته نشوم...
تا مغزم از یکدیگر نپاشد..همانند قلبم که توسط دستت شکسته شد...
بچه که بودم آرزویم داشتن یکی بود که بتوانم سر به روی شانه هایش بگذارم...
یکی مثل یک تکیه گاه محکم..یکی مثل یک ابر قهرمانی که از من و غم هایم خسته نشود...
بزرگتر که شدم دیگر به آن فکر نکردم تا به الآن...
حالا که منتظرش بودم،آمد...
سرم را به روی شانه هایش گذاشتم،آرام آرام اشک ریختم...
اما الان دیگر ندارمش...
رفت...
نیست...
دیگر همه چیز خالی و پوچ شد...
همه ی زندگی ام به این گذشت که چرا گفتی برو،برنگرد و راحتم بگذار...
بهم بگو دوستم نداری و خلاص..اما بی دلیل نگو که بروم چون متنفرم از رفتن های همیشگی و بدون دلیل...
چنان به یکدیگر خیره شده بودیم که گویی فقط من و تو هستیم...
من و تو و تاریکی میان ما...بارانی که عاشقانه میبارد...بدون هیچ ترسی...
خورشیدی که خجل وارانه پنهان شده بود در میان ما،اکنون سر درآورده از اسرار ما...بدون هیچ اثری از سرما...
پاک کنم را برداشتم...
چشمانم را بستم...
خط خطی هایی حاصل از وجود تو بود...تا به امروز قصدم نگهداری از آنها بود...به عنوان خاطره...
اما الان با نام زباله آنها را پاک میکنم..پس برو و خوش باش: )
چرا هر چه سرم را به دیوار میکوبم تمام نمیشود این دنیای فانی؟
شاید قصدش ذره ذره کشتنم است...
مثل زهری که تا عمق گلویت پیش میرود و در آخر آرام آرام جانت را میگرد
رفتی و من را با این زهر کشنده تنها گذاشتی...
چرا؟