به هرچیزی که نگاه میکنم،تو را میبینم...
هر اسمی اسم تو،هر صدایی صدای تو،هر چهره ای چهره ی تو...
اما هیچ قلبی مانند تو نمیشود...
چه بد است که در میان خاطراتت گم میشم و کسی دیگر توان پیدا کردنم را ندارد...
تو را در حالی دیدم که در زیر باران عاشقانه میخندیدی
و من چه خوشحال بودم از اینکه تورا اینگونه سرخوش میبینم
زیر باران،دست در دست معشوقت...
و من در انتظارت تا به من هم گاهی سری بزنی...
حال مرا بدتر از اینی که هستم نکن
آنقدر بی قرارم که هرگاه اسمی از تو به میان می آید قلبم شتاب میگیرد در مسابقه با ثانیه ها ی پیش رویم
آنقدر ها هم بد نیستم..اما قلبم دلتنگت است
خوشحالم برای من فقط عشقی که نسبت به تو دارم میماند و بس!
هنوز فقط چند ساعت از مدتی که در آغوشت بوده ام میگذرد
اما دلِ تنگم بی قراریِ دوباره ی تورا میکند...
دوباره تورا در خواب هایم دیدم
اما چه ساده بودم منی که فکر میکردم در خواب تو نیز من هستم...
بهم گفت عاشقش نشو...
آن موقع نمیفهمیدم منظورش از عشق که پشت پرده است چیست...
گوش نکردم و عاشق شدم...
ادامه پیدا کرد ت به الان رسید و تبدیل شد به منِ امروزی که نمیدانم به کجا خواهد رسید این عشق نافرجام...این عشق بی پایان...
صحبت کردن با تو وجودم را غرق در آرامشی میکند که انکار ناپذیر است...
روحم را چنان التیام میبخشد که غیر قابل باور است...
چشمانم را چنان شاداب میکند که خودم هم خود را درک نمیکنم...
سرم را محکم در آغوش خود بگیر...
آنقدر محکم که فارغ شوم از غم هایی که هر لحظه عذابی دردناک به من تحمیل میکنند
دیگر تحمل این همه عذاب را بدور از آغوشت ندارم...