***
دستهایش را دور زانوانش قلاب کرده بود و به امواج دریا زل زده بود.
از نیمرخ که نگاهش میکردی، میتوانستی غم و دلتنگی وسیعی را در چشمانش حس کنی!
آنقدری که میدانستم اگر به حرف بیاید، بغض لانه کرده در گلویش، چشماش را تر میکند... .
آرام صدایش زدم. همچنان خیره بود. از او پرسیدم: «خوبی؟»
آهی کشید و گفت: «به نظرت دلیل حال بد آدمها چه میتواند باشد؟!»
«چرا باید غمگین باشیم و بخندیم؟ از درون نابود
شویم و تظاهر کنیم همهچیز خوب است و اتفاقی نیفتاده؟»
آرام گفتم: «خوب نیستی پس... .»
با بغض گفت: حالم شبیه آن درختی شده که تمام تابستان را به انتظار پاییز نشسته تا با رسیدن پاییز و با بارانش از حس تشنگی و عطش رها شود؛ اما قرار نیست پاییز را ببیند، چون از ریشه قطعش کردن!
بلند میشود و ادامهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.