متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی بی‌قرار | نازگل مرادی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
جایی خوندم بعضی آدم‌ها وقتی ناراحتند لبخند می‌زنند...
دقیقاً من!
فرهنگ لغت لبخند برای من هیچ‌وقت به معنای یک مناسبت خاص مثل شادی نبود.
لبخند می‌تواند برای من، یک انتقام باشد؛ انتقام تمام غم‌هایی که خوردم...
و حالا با پررویی تمام توی صورتش زل زدم و دارم میگم:
-«شرمنده، ولی من هستم هنوز!»
می‌تواند به معنای دردی باشه که از شنیدن کلمات گزنده و حقیقت‌های تلخ چشیدم و بعد با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداختم و لبخند زدم؛
من حتی گاهی قهقهه می‌زنم بی‌دلیل...
از همان مدل خنده‌هایی که "رامبد جوان" یاد داده؛ آرام‌آرام شروع می‌شود و بعد گوش فلک را کر می‌کند.
گاهی وسط یه رقص دو نفره، با بغض خندیدم و لب‌هایم را به‌هم فشار دادم، آن‌قدری که کبود شد.
برق چشم‌هایم خاموش شد و لب‌های من هنوز می‌خندید.
انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
شکست‌ها
همان باورها هستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
با عینک بدبینی،
آدم‌ها را قضاوت نکنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
تهی خاطراتم...
من تهی از روزهایی شده‌ام که احساسات داشتم،
تهی از تمام حس‌های شاد،
تمام آن لذت‌ها،
آن لبخندهای از ته دل...
من تهی شده‌ام از تمام آن چیزهایی که روزی برایشان اشک شوق می‌ریختم،
از تمام هیجاناتی که ضربان قلبم را روی هزار می‌برد...
این‌که یک آدم تهی شود از احساساتش، چیز کمی نیست!
یعنی زندگی بدون حس امید،
یعنی تکرار مرگ یک عادت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
امروز در کوچه پس‌کوچه‌های سکوتم،
میان آن بغض‌های تلخی که هیچ‌وقت رگبار نشدند و نباریدند،
بعد از تمام به هم ریختگی‌های ذهن پرمشغله‌ام،
به حال و هوای خودم فکر کردم!
آن آهنگ‌های غمگینی که همیشه گوش می‌دهم،
قهوه‌ی تلخی که هیچ‌وقت شیرین نشد،
حرف‌هایی که دفترم را خط‌خطی کردند فقط و هیچ‌کس گوش نکرد،
لباس‌های تیره‌ای که همیشه آماده بودن برای پوشیدن در روزمرگی‌هایم،
و آن لبخندهایی که هیچ وقت ردیف دندان‌هایم را نشان نداد،
دلنوشته‌هایی که همیشه مضمون غم داشتند و بس...
رها شده‌ام در یک سیاره‌ی گرد،
در یک شهر دود گرفته و خاکستری، میان آدم‌هایی که بیگانه‌اند با من...
فهمیدن می‌خواهم و هیچ‌کس بلد نیست معادله‌ی من بودن را...
سکوت مطلق شدم،
تلنبار شده‌اند حرف‌هایی
که همیشه فریاد می‌زدم،
بعد از مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
حال دلم بی‌برنامه، بدون توجه به زمان،
گاهی شبیه عصرهای جمعه می‌شود؛
عجیب گرفته!
از همان عجیب‌هایی که از تمام دنیا و آدم‌هایش دلگیری؛
همان دلگیری‌هایی که روزهای قبل بی‌خیال لبخند می‌زنی و حال فشار می‌آورند به چاک‌راه‌های قلبت...
دوست داری خودت را برداری و بروی از تمام دنیا و آدم‌ها و اتفاق‌هایش فاصله بگیری،
کنار پنجره قهوه‌ی ترک بنوشی و آهنگ گوش بدهی!
اجازه بدهی به چشمانت که سد بشکند و ببارد برای تمام حال بدی‌هایی که هیچ وقت نگفتی و حال به گلویت فشار می‌آورد در عصر جمعه‌ی دلت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
من سکوت می‌کنم تا تو بپرسی،
و تو سکوت می‌کنی چون برایت مهم نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
در واقع این من،
این هیولای درون من،
آن بغض در گلوی من،
این افکار کینه‌توزانه‌ی من،
این آدم خاکستری،
دست‌ساخته‌ی شماست!
یعنی می‌توانی من را به عنوان یک آدم آهنی جنگنده‌ی سیاه قلب به ارتش هر کشوری بفروشی...
می‌توان از دردهای قلب من یک جهان را بیمار کرد!
می‌توان از اشک‌های من یک ملت تشنه را سیراب کرد،
می‌شود با افکار سیاه من، یک سیاره را نابود کرد... .
چیز عجیبی نیست وقتی میان آدم‌هایی زندگی کردم که هیچ‌وقت یاد نگرفتند از قضاوت‌های پوچ و حرف‌های بیهوده دست بردارند!
آدم‌هایی که هیچ‌گاه انسان نبودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
لبخند زدن سخت میشه،
وقتی که چانه‌ات از بغض می‌لرزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,637
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
در واقع همیشه تنهایی یه عضو جدا نشدنی از من بود،
هنوز هم هست؛
مثل یک نبض تپنده،
یک نفس،
یک سلول،
همیشه چسبیده بیخ من؛
بیخ همه‌جای تن و روحم!
مثل همین الانی که می‌نویسم و تنم مور مور می‌شود؛
مورمور می‌شود که یادم برود همیشه این تنهایی باعث شد لجباز باشم،
لجبازی کنم که دیگر برای هیچ چیزی آه نکشم!
از یک جایی دیگر لبخند‌های معروف دندان‌نما نزدم،
از یک جایی دیگر گونه‌هایم از خجالت سرخ نشد،
دستانم نلرزید وقتی دعوا دیدم،
زبانم بند نیامد وقتی کسی به مت توپید...
از یک جایی به بعد کنار طرح لبخند ملیح و سفیدی دندان‌هایم، یه رژ پررنگ، رنگ گرفت...
یه جایی به بعد دیگه گونه‌ها سرخ نشد،
به جاش نگاهم گستاخ شد!
دستام نلرزید،
زبونم بند نیومد که هیچ،
آتش زد... ؛
اما هنوز هم آه می کشم!
می‌نویسم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bina.a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا