متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رستن از قفس | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 3,665
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #51
***
به تو که می‌رسم، همه‌‌جا بهار می‌شود و درختان، شکوفه می‌زنند!
من به تو رسیدن را دوست دارم! به تو عشق ورزیدن را دوست دارم! من شنیدنِ این‌که بگویی «دوستت دارم» را نیز دوست دارم!
نگاه کن به منی که می‌دود سمتت؛ چادرش را سفت لای دندان‌هایش گرفته و شاد می‌دود، اما کسی مانع می‌شود!
شکوفه‌ی لبخندم پژمرد... . در ره رسیدن به تو، این مانع چه بود؟
بازویم اسیر شد و نتوانستم برسم!
مرا گرفتند و بردند در خانه زندانی‌ام کردند... . گفتند خانمی، خواهری، دختری، ناموسی، اما عاشق نیستی؛ یعنی نباید باشی!
پرنده، اسیرم کردند!
گفتند تو را چه به دوست‌داشتن؟
تو را کسی دوست نداشت از همان ابتدا!
نه گذاشتند دوست‌داشته شوم و نه گذاشتند دوست داشته شدن را تجربه کنم و یکی را از ته ته قلبم دوست داشته باشم!
تلخ بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
می‌شود برگشت به اولین روز دیدارمان؟ بعد... . بعد، هیچ!
اگر اشتباه بود همه‌چیز، من این اشتباه را دوست داشتم پرنده! اگر آزار بود، من این آزار را دوست داشتم. درد بود. دوستش داشتم؛ چرا که دیدار تو قشنگ‌‌ترین اشتباه، دوست‌داشتنی‌‌ترین آزار و شیرین‌ترین درد بود... .
اگر باز می‌گشتیم به اولین دیدارمان، باز دوست داشتنت را از سر می‌گرفتم و چه بسا بیشتر دوستت می‌داشتم.
اگر امروز، حسرتی در این واژه‌ها بی‌داد می‌کند و اگر منِ الان، آزرده است، تنها مشکل محدوده‌ی این دوست‌داشتن است، نه خود دوست‌داشتن!
می‌شود بازگشت به اولین دیدارمان؟
بیشتر لبخند حواله‌ی هم کنیم و دوست‌داشتنِ دوست‌داشتنی‌مان را فریاد بزنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
دری که تو به رویم باز کردی تا این جهنم را به مقصد بهشت ترک کنم؛ بی‌توجه به خواسته‌ی من، بستند پرنده! اسمش را هم گذاشتند «تقدیر»! تقدیری که کمرش شکسته بس لیچار بارَش کرده‌اند... .
تقدیر من و تو رسیدن بود، اما نشد... یکی آمد و به ‌دروغ، خودش را تقدیر جا زد و دنیای قشنگمان را زیر و رو کرد... .
کِی می‌شود خلاص شد از این سدهایی که سدند اما گمان می‌برند، دارند راه را برای ما باز می‌کنند؟
کِی بیدار می‌شوند این‌ها و دست از گلوی ما برمی‌دارند؟
اگر امروز، منی دارد جان می‌دهددر این قفس، به‌خاطر تقدیر و هیچ کوفتی نیست! به‌خاطر آن‌هایی‌ست که بی‌توجه به میل باطنی‌مان بریدند و دوختند و لباس بد شکلی را در قالب لباس خوش‌بختی تنمان کردند؛ همین لباسی که کفن بود، اما خوشبخت‌کُن؟ حرفش را هم نزن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
زمانی‌که مادربزرگم مرد، از مادرم می‌پرسیدم چرا قبلش نگفت می‌میرد که بیشتر با او وقت بگذرانیم؟ بیش‌تر به دیدنش بیاییم و دوستش داشته باشیم؟
پاسخی که به من داده شد، سکوت بود و سکوت!
راستش من هیچ‌وقت نخواستم قبول کنم آدم‌ها بدون آن‌که بگویند می‌روند؛ چرا که آن‌ها همیشه باید آدم‌های پس از نبودشان را تصور می‌کردند، این‌که چه بلایی سرشان می‌آید، می‌میرند یا زنده می‌مانند اما شبیه مرده‌ها!
من، همیشه باور داشتم اگر بدترینِ عالم هم شوم، کسی را که دارم، نمی‌رود... . اگر هم بخواهد که برود، وقتی مرا تصور کند پس از رفتنش، نمی‌رود... .
پرنده، رفتن تو تمام معادلات داشته و نداشته‌ی مرا به هم ریخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
در دیدار یکی مانده به آخرمان، خیره‌ام شده بودی و لام تا کام حرف نمی‌زدی. دستی جلویت تکان دادم که به خود آمدی و حرف زدی:
- داشتم به آینده فکر می‌کردم... می‌دونم با خودت می‌گی مگه زمان حالمون چِشه؛ تو بگو چِش نیست؟ این فاصله‌ی نیم متری رو ببین! شبیه هزاران هزار کیلومتر می‌مونه که هر یک کیلومترش، چندین‌هزارتا قدمه! به اینم می‌گن حال؟ آینده رو بچسب بابا! تو آینده‌‌ای که دوره یا نزدیک، حالمون خیلی قشنگه؛ دختر! دستت‌ رو محکم گرفتم و داریم با هم می‌ریم لب ساحل... می‌شنوی صدای موج‌ها رو؟ صدای پرنده‌ها رو چطور؟ بوی چی رو احساس می‌کنی؟ دیدی آینده قشنگ‌تره؟ فقط یکم دیر میادش... معلوم نیست تا اون موقع زنده‌ایم یا مُرده.
زیر لب تکرار کردم: «محکوم شدیم زمان حال رو دوست داشته باشیم؛ دقیقاً به همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
پرنده!
دوست داشتن اگر واقعی باشد که همیشه، چیزهایی برای «گذشتن» ما از آن‌ها وجود دارد!
من قدم زدنِ زیر باران را بدون چتر و تنهایی دوست داشتم، اما از آن گذشتم. خواستم تمام قدم‌ زدن‌هایم بشود با «تو»!
یا مثلاً از روسری گلبهی‌ای خوشم می‌آمد، اما چون تو گفتی با آن دل می‌برم و نپوشمش، دیگر نپوشیدم.
من به‌خاطر این دوست‌داشتن، از خودم نیز گذشتم.
خواستم اگر شبیهِ دو نقطه‌ی تقسیم باشیم که با یک خط از هم دور شده‌اند، به هر نحوی این «من» را تغییر دهم تا به تو برسم. از این نقطه تا آن نقطه، یک پاره‌خط لازم بود و یک من که از «تغییر» نترسد! از این راه‌های جدیدی که ختم می‌شد به یک «تو» نترسد... .
پرنده، دوست داشتن جداً چیزِ عجیب و غریبی‌ست.
چقدر پس از تو و پیش از تو، همه‌چیز متفاوت است.
این منی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
«آغازِ من!
زمان‌هایی بود که با خودم می‌گفتم بعد از رفتنِ یک نفر از زندگیم، اون رو با تمامِ توان پس می‌زنم! دیگه سراغش نمیرم! دیگه بهش فکر نمی‌کنم! تمام عکس‌هامون رو، یادگاری‌هامون رو، خاطره‌هامون رو آتیش می‌زنم و یه گوشه جاشون می‌ذارم و میرم. به زندگیم ادامه میدم. باز عاشق یه نفر میشم. آدم‌های زیادی رو دوست می‌دارم. باز جرئت می‌کنم و تو جدال عقل و قلبم، در حالی‌که برای قلبم پرچم سرخ تکون میدم به یک نفر میگم «دوستت دارم»!
نشد... نشد... نشد... .
چرا؟ چرا نشد؟!
چرا من نتونستم هیچ‌وقت زندگیِ بعد از تو رو تصور کنم!
الآن هم ندارمت؛ اما من با خاطره‌هامون زنده‌ام و با خواب‌هایی که تو رو توشون می‌بینم.
راستش، من فقط به تو می‌تونم بگم دوستت دارم. من با تو فقط می‌تونم به زندگیم ادامه بدم. من با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
پرنده! من وقتِ با تو بودن کجا سیر می‌کردم که گاهی یادم می‌رود چگونه نگاهم می‌کردی؟ چگونه می‌خندیدی؟ صدایت چطور بود؟ عکس‌العمل‌هایت به هنگام شنیدن جمله‌ی «دوستت دارم»هایم؟
کابوس شده است برایم!
این‌که بیدار شوم و دیگر از تو، هیچ نشانی در هیچ‌ کجای زندگی‌ام پیدا نکنم... .
کابوس شده است برایم!
این‌که فراموشی بگیرم و یادم برود یک روز کسی را دنیا دنیا دوست داشتم؛ کسی که مرا به من بازگرداند... .
ترسناک است،
کم‌رنگ شود کسی که بود، کسی که باید باشد، کسی که وجودِ هر نشانه‌ای و هر خاطره‌ای که متعلق به اوست حیاتی‌ست.
ترسناک است و من این روزها، دست و پا می‌زنم در ترس‌هایم، بزرگ‌ترین ترس‌هایم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
بر روزهای زیادی، مُهرِ «بدترین» زده‌ام و روزهای زیادی بوده که منی، در گوشه‌ی خلوتی همراهِ گریه‌اش بلندبلند می‌خندیده و می‌گفته «امروز تمام شدم»؛ اما پرنده،
روز از نو آغاز شد و روزهایی آمدند که باز این صحنه تکرار شد... .
تا با خودم گفتم «بدترین»، «بدترینِ بدترین» پیدایش شد و دهانم بسته شد از این حجم غیر قابل پیش‌بینی بودنِ زندگی... .
از یک جایی به بعد، روزها برای من شدند سه دسته! خوب و خوب‌تر و خوب‌ترین! این یک جایی به بعد، درست پس از زمانِ آشناییمان بود... . تو به من یاد دادی، زندگی را دوست داشته باشم؛ حتی روزهای نازیبا را، روزهایی که فکر می‌کردم تمام می‌شوم و با وجودت، نیمه‌های خالی‌ام پر شد.
و حالا، درست همین لحظه، به نقطه‌ای رسیده‌ام که روزم نه بدترین است و نه خوب‌ترین!
من روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,109
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
اگر من یک پروانه بودم که در زندان‌های تاریک بال‌‌بال می‌زد و نمی‌دید خودش را، دیوارهای دورش را... .
تو، شمع بودی! همیشه بودی... هر جا می‌رفتی، دنبالت می‌آمدم... . من از تاریکی و تنهایی واهمه داشتم؛ فکر می‌کردم دنبال کردنِ تو، منجر به رستن می‌شود، منجر به رهایی!
رها شدم و باز اسیر؛ اسیر زندانی که هر دویمان درون یک سلولش بودیم و هر دویمان، درون این سلول جان دادیم... .
من با شعله‌ی دوست‌داشتن تو سوختم و تو از سردی من، خاموش شدی... .
انتظاری هم نمی‌رود... .
پایان داستان‌های پروانه و شمع هیچ‌گاه خوش نبوده که پایان من و تو خوش باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا