***
هر شب، بالشت سفید رنگم از اشکهایم خیس میشود؛ گویی که باران آمده!
دستم را به سمت تیغ میبرم تا خطی کشم بر روی دلتنگی،
اما؛ این مرواریدهای سفید و بلورین دلتنگیت هستند که سدی محکم میشوند برایم.
***
قلبم با دیدن تصویر لبخندت بر روی عکسهایمان، مهربانی چشمان زلالیت، لبخند زیبایت که بر روی لبانت شکوفه داده، تند میزند و این من هستم که بر دلم لعنت میفرستم که دیوانهوار هنوزم فریاد میزند:
« دلم تنگ است برایت»
***
هر ذره از وجودم شعر میشود!
بیتاب خواستن تو،
انتظار و شوق وصال تو،
آری؛ میخواهم شاعر شوم!
میخواهم در هر مصرعم آینهای باشد صاف؛
در انعکاس مهربانی تو
و یک باغ احساس!
و حرفهای دلم هر یک دفتر شعری باشد
که در آن،
غزلغزل تو را بسرایم! ای مهربانم!
***
دلتنگ که میشوی، دیگر انتظار معنا ندارد!
یک نگاه، کمی نامهربان و سرد؛
یک واژه، کمی دور از انتظار و دردآور...
یک لحظه فاصله و دوری،
درهم میشکند دیوار فولادی و بتنی بغضت را…!
***
بدون تو، روزهایم دارند لحظه به لحظه بدتر میشوند… .
بدون تو، نمیتوانم به بودن خودم فکر کنم.
دوری دیگر بس است!
برای نفس کشیدن، تو را میخواهم!
برگرد کنارم که دلتنگیات خیلی مرا آزار میدهد.
***
دلم تا برایت تنگ میشود؛
نه شعر میخوانم، نه ترانه گوش میدهم و نه حرفهایمان را تکرار میکنم!
دلم تا برایت تنگ میشود؛
مینشینم، اسمت را مینویسم، مینویسم، مینویسم و بعد
میگویم:
این همه او، پس دلتنگی چرا؟
دلم تا برایت تنگ میشود؛
میم مالکیت به آخر اسمت اضافه میکنم و باز،
عاشقت میشوم!
***
تو در کنارم نیستی و نبودنت را با تمام وجود حس میکنم!
هر ثانیه یک ساعت، یک روز، یک ماه و یک سال تبدیل به قرن میشوند... .
تو در کنارم حضور نداری و هر ضربهی تیکتاک ساعت، قلبم را زخمی میکند که مرهمی ندارد جز، تو!