متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رنجش | آرزو توکلی کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 2,578
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
گاهی حال خرابی را بی‌اقرار باید فریاد کشید.
فریادی که سکوت، دَرَش لملمه می‌زند!
این احوال نتیجه‌ی حماقت‌های من است،
نتیجه‌ی غرق شدن‌هایم... .
من در خود غرق شده‌ام!
فارغ از اطرافیانم، اطرافیانی که گاه...
بگذریم...
غرق در خود بودن یک چیزی‌ست
در مایه‌های مرگ مغزی،
غرق در خود بودن هولت می‌دهد
سمت هپروتی که درد دارد،
سمت درد عروج می‌کنی...
سمت درد عروج کردن
یعنی‌ یادت نباشد در کجایی،
فقط بدانی محکوم به رنجشی هستی ابدی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
از دست دادن بعضی آدم‌ها...
درد که ندارد هیچ،
پر است از حس شکفتن!
حس بال و پر گرفتن.
آدم‌ها را باید دور ریخت،
آن‌ها متعلق به همان دور دست‌ها هستند.
همان دور دست‌هایی که دست‌شان
به خوشبختی‌ات نرسد...
دست‌شان که رسید،
تو می‌مانی و آن بغض بی‌دلیل نگاهت
و می‌شوی همدم تلخی‌های‌شان،
همدم تلخی‌های‌شان!
برای تو خوشی گناه کبیره می‌شود.‌

دورشان بی‌انداز...
دورِ دور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
راه می‌بینم در ظلمت...
من که خود تاریکم!
پرم از حسرت و درد،
پرم از تنهایی و منی می‌گِریَد!
بی‌هیاهو...
بی‌جان!
و من این‌جا هستم،
در میان آن‌ها!
زِ خودم مغمومم.
آری...
پرم از حسرت و درد
و من این‌جا هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
همیشه که تنِ آدمی در قفس نمی‌ماند!
گاه حرف‌های در نطفه خفه شده،
همان مانده در قفس‌ها هستند.
همان حرف‌هایی که کم‌کم،
روح را نیز در بند اسارت حروف می‌کشند
و چه جاذبه‌ی فاخری دارد!
حرف‌های خفه شده، چنان جانت را
در خود می‌بلعد که ناگاه به خود می‌آیی
و غرق شده‌ای در تمام نگفته‌های لعنتی
که کم‌کم می‌شوند بغض و در منتها الیه آن،
دردی عظیم نهفته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
سوزاندنم و خاکستر، پرِ پرواز ندارد!
سوزاندنم و تن سوخته از سخره‌ی
اطرافیان کنج عزلت می‌گزیند...
و من سوختم در آتش حماقت
آنان که در برم حصار کشیده بودند.
سوختم و خاکستر شدم،
بر مرداب جهل اطرافیان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
ماندن در قفس همیشه‌ هم بد نیست‌ ها!
می‌مانیم در قفسی از جنس بی‌کسی‌ها...
به در از رنج‌ها و رنجش‌ها،
به دور از آدمیان و جهان.
آدمیان که نه، آدم‌نما‌ها!
آدم‌نماهایی که به دمی
سلاخی‌ات می‌کنند در لباس مرحم.
همان‌هایی که دست‌شان
به خوش‌بختی‌ات برسد،
در نطفه خفه‌اش می‌کنند.
جان شیرینم، بمان در قفس،
این‌جا جای پریدن نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
و من سراپا نگاهی هستم که‌ خالی‌ست،
از هزاران گریستن دردش بیشتر است...
نگاهی که آن اعماقش هیچ‌ نیست
که نیشتری زند و این
بغض طلسم شده را رها کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
اخطار را پیش از آن‌که حرفم به کرسی نشیند،
داده بودم.
از منی که به دستان خود می‌پرورانید بترسید!
از منی که لحظه به لحظه تخم نفرت
در دل می‌پروراند بترسید!
از من باید ترسید،
من شده‌ام شما و شما ترسناک هستید.
پر از دورویی و به مانند لاشخورها!
و من، حالم بیش از آن‌که
بپندارید خوب است.
من خوبی هستم در آغوش مرگ
و سیاهی هستم در آغوش سپید مرگ
و من نفسی هستم از جنس مرگ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
یک‌ روز می‌رسد که وقتی
چشم باز می‌کنید من این‌جا نیستم...
و رفته‌ام از این ماتمکده و از این شهر
و آدم‌هایش که جانم را بر لبم رساندند.
و به خود می‌آیید و سر وقتم می‌آیید
و وقتی که می‌آیید من کلید را
زیر گلدان گذاشته‌ام و رفته‌ام
به آبادی که ناکجاآباد است؛
امّا هرچه باشد از این‌جا بهتر است.
و دور نیست‌ آن لحظه که دلتنگم شوید!
دلتنگ من که نه،
دلتنگ کسی که بسیار
مستعد نابودی‌اش بودید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
گیر افتاده در حجم عظیمی از درد...
و نفسی که سخت بالا می‌آید
و دردی که درمان نیست
و جانی که در عذاب است!
دست خوش دارند اطرافیانی
که چشم بسته‌اند بر حال و هوای بارانی‌ات.
دست خوش دارند،
ادعاهای پوچ و تو خالی‌شان
و دست خوش دارد،
همزاد پنداری‌شان با لاشخورها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا