***
امشب، بر شانههای دلم،
کوله باری سنگینی میکند؛ کوله باری پر از دلتنگی!
دلم میشکند زیر بار این همه دلتنگی!
با پرهای شکسته، باز سوی آسمانها پرواز میکند!
میرود به سوی ناشناختنیها!
شاید این بار، در آن اوج
به معبودش برسد… .
شاید!
***
کاش میتوانستم دلتنگیهای نبودنت را
بشمارم!
مانند عیدیهای کودکیهایم و صدای مادرم را بشنوم که میگوید:
«آنقدر نشمار، کم میشود.»
و من باور کنم
و باز دلتنگیهایم را بشمارم تا کم شود.
کاش باور کنم!
***
گاهی؛ دلت میخواهد
در دنجترین گوشهی دنیا بنشینی و با خیال راحت،
دلتنگیهایت را پهن کنی!
دوستت دارمها را فریاد بزنی برای کسی که
قرار نیست، هیچوقت بفهمد که تو دوستش داری!
***
خوشا به حال این شهر که با اولین بارش باران،
تکتک شاعران به صف میشوند؛
برای شعری که در وصف اشکهایش سرودن!
کاش شاعری هم پیدا شود تا برای باران این دل بیقرارم، در کوچه پس کوچههای دلتنگی، شعری بسراید!