متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رنجش | آرزو توکلی کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 2,589
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
در پستوهای آکنده از هیاهوی زندگی؛
فقط کافی‌ست کمی درنگ کنی
و در منتهی الیه آن پیچ و خم،
جانی عجیب در عذاب است!
و ناگاه چیزی بر کمرت پرت می‌شود
و تا بن جان درد می‌کشی و یارایی نیست؛
امّا...
باید قدم برداشت و راه زیاد دور می‌نماید
و چیزی بر کمرت پرت می‌شود!
چرا دست بر نمی‌دارند و انسان چقدر جان دارد
که یک تنه چنین رنجی را به جان کشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
آدم‌هایی شده‌ایم،
غرق در ژرفای درد و چنان بی‌رحمانه
زخم بر جان‌مان می‌کوبند که دیگر
یارای نفس کشیدن هم نیست.
و این چه رنجی‌ست
که دست از سرمان برنمی‌دارند
و جای زخم حرف‌ها هنوز
به طرز عجیبی تیر می‌کشد!
چنان که نفس را و عشق را
و حس را و جان را به بند می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
و ما در نهایت دردهای تحمیلی،
به نقطه‌ای رسیده‌ایم که دقیقاً
زمانی که حجم انبوهی از نگفته‌ها
بر گلوی‌مان سنگینی می‌کند
و عجیب راه نفس را سد کرده است...
نمی‌توانیم حرف بزنیم و این شاید
رنجشی باشد که هیچ‌گاه مرحم‌پذیر نیست.
چنان تنهایی را بر قلب نه،
بر مغزت قالب می‌کند که دیگر
خودت فراموش کنی،
کسی در کنار تو است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
گاهی میان آدم‌ها گم می‌شوی!
ساده بگویم جان شیرینم
تو غرقه در دیگرانی،
و این میان همه را می‌شناسی
جز خودِ دردمندت که برای جرعه‌ای
محبت له‌له می‌زند.
چنان میان آدمیان گم می‌شوی
که دیگر فراموش می‌کنند،
تویی وجود دارد!
تویی که زمانی پررنگی‌ات چشم‌‌گیر بود،
حال شبیه کشیده شدن ناگهانی دست
روی نوشته‌ای با مداد، کمرنگ شده‌ای.
تویی که هم خود، خود را گم کرده‌ای
هم دیگران تو را.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
تو... تو که هستی؟
یک سیاه‌لشکر در زندگی کسانی
که تو را بازیچه خود کرده‌اند
یا یک سواره‌ی بی‌دست و پایی
که به امر می‌تازد؟
تو که هستی که میان زندگی دیگران،
قصد نفس کشیدن داری؟
تو که هستی و چه می‌فهمی
از رنج ندادنِ خود،
چه می‌فهمی از بها دادن به خود؟
و چطور در سراسر وجودیتت
رنجش لملمه می‌زند و هنوز زنده‌ای؟!
تو که هستی و چه می‌گویی
برای دردِ بی‌درمانت
«تنهایی» در ژرفای ازدحام آدمیان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
دست برداریم...؛
دست برداریم از قضاوت‌ها،
دست برداریم از کوبیدن حرف‌ها،
دست برداریم از سرِ پر دردسر یکدیگر.
و این چرخه‌ی منحوس چیست
که یکی می‌رنجد و می‌رنجاند
و نه ابتدا داشته و نه انتها؟
و این چه دردی‌ست که غروب خورشید را
در اسارت نگاه داشته‌ایم و تا دلی نشکنیم،
روزمان به شب نمی‌رسد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
رهای‌تان می‌کنم،
خودتان را با قضاوت‌هایتان،
با طعنه‌هایتان، با وجود خودتان... .
من هستم، قرار نیست جایی بروم؛
در همین پستوهای متروکه‌ی ذهن‌تان،
پنهان شده‌ام.
روزگاری اگر کسی برای
متهم کردن کم داشتید،
در آن ته و کنج بگردید
من هستم!
در همین نزدیکی و به سان
قلبی‌ که خنجرهای درونش
زیاد سنگینی می‌کند،
و همچون کمری که خم شد
و آدمی که جان از تنش ربوده شد؛
فقط یک جسمِ وابسته به زمین ماند و بس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
لفظی عجیب باب زبان‌مان شده،
و واژه‌ی عادت دست از سر
جملات‌مان بر نمی‌دارد.
آری عادت کرده‌ایم!
به حرف‌ها، به رفتارها،
به شب و نیمه‌شب دل شکستن‌ها،
عادت کرده‌ایم به خفه کردن حرف‌ها!
عادت کرده‌ایم و باید دید
به چه قیمتی چنین راحت وا می‌دهیم
و عادت می‌کنیم؛ امّا در انتهای این عادت‌ها،
رازهای عجیب خفته است.
رازهایی که همان اتفاقاتی هستند
که عجیب گران تمام می‌شوند
و چنان باری بر شانه می‌نهند که...
عادت می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
نگاهم می‌کند...
نگاهش دلتنگ است،
نگاهش بغض دارد!
درد صدایش از همه چیز بیشتر.
- تو چی شدی؟
می‌خندم... می‌خندم... می‌خندم!
- چی تو رو به اینجا کشوند؟!
چی باعث شد انقدر... انقدر...
می‌خندم... می‌خندم.
- آنقدر چی؟
- آنقدر همه چی، چی باعث شد
آنقدر تبدیل بشی به آدمی که برای
حجم دردی که می‌کشی نشه توصیفی داشت؟
کی تبدیل شدی به آدمی که آنقدر ترسناکه؟
می‌خندم.
- همون موقعی که کسی رو پیدا نکردم
بهش بگم حالم بده.
خندیدم... گریه کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bita

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
حال...
سخت‌تر از رنجش،
این است که دیگر نرنجی!
دیگر ته ته قلبت دردی طاقت فرسا
موج نزند و دیگر درد نکشی و دیگر...
آری،
نهایت رنجش رسیدن به
حجم انبوهی از هیچ است.
و شاید در معنای اصلی کلمه‌ی اغما باشد!
غافل از همه چیز و هیچ‌چیز
نه جان می‌دهی و نه‌ زندگی می‌کنی،
نه اشک می‌ریزی و نه می‌خندی!
نه درد می‌کشی و نه آسوده‌ای،
نه حرف می‌زنی و نه می‌شنوی...
و در میان تمام این جهان پر از تنهایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bita
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا