***
درونام برفی است!
اطرافش را با قندیلهای یخیِ دلتنگی، زینت دادهام،
آن هم به تعداد زیاد!
آهای! تو! تو که همان جا ایستادهای و مرا نگاه میکنی!
کافی است که کمی «ها» کنی
تا رو به رویت ذرهذره آب شوم!
***
نه حوصلهی خواندن دارم
و نه حوصلهی نوشتن!
این همه دلتنگی، دیگر؛
نه با خواندن کم میشود
نه با نوشتن…
دلم تنهای تنها، تو را، آغوشت را، مهربانیهایت را میخواهد!
***
باورت شود یا نه…
روزی میرسد که دلت برای هیچکس
به اندازهی من تنگ نخواهد شد!
برای نگاه کردنم، خندیدنم و حتّی اذیت کردنهایم!
برای تمام لحظات تلخ و خوشی که در کنارم داشتی!
روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من
خواهی بود… .
میدانم روزی که نباشم، هیچکس تکرار من برایت نخواهد شد… .
***
کاش هفت ساله بودم!
روی نیمکت چوبی مینشستم،
مداد آبی رنگی در دست داشتم
و با صدای دلنشینت، دیکته مینوشتم!
تو میگفتی بنویس دلتنگی
و من آن را اشتباه مینگاشتم؛
اخمی بر روی چهرهات مینشاندی و من
به جبران اشتباهم،
دلتنگی را هزار بار، در دفتر زندگیام مینوشتم!