متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی نامه پرتقالی | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
هنرمند من؛
نمی‌دانی چقدر دردناک است که تو را می‌بینم اما ساکتم...
چشم می‌پوشم و غم را به جان می‌خرم!
تنهاترین دلیلش تویی؛
بزرگی و عزت توست که مرا ایستاده نگه‌داشته!
و خستگی را روی بال‌هایم ترمیم می‌دهد!
پرتقال من؛
بدان تو در وجودم ریشه کرده‌ای!
اوایل این نامه می‌خواستم تمام ورق‌هایش را پاره کنم و بروم گوشه‌ای زار بزنم که تو برای من نخواهی شد!
شاید عاقلانه‌ترین کار همین بود!
اما این احساس پرانرژی مرا در هم درید و نتوانستم از دو چشم مشکی‌ات چشم بپوشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
از نامه‌هایت شنیدم؛
تو هم «خاتون خانوم» جانت را چشم مشکی خواندی!
من از دو چشم مشکی فقط مردمش را دارم که یکی‌شان بلند‌تر از دیگری‌ست!
آری، استثناام!
اگر بخواهی؛
جام عسل چشمان عسلی‌ام را هدیه‌ات می‌کنم!
مگر نه که معذورم از خواسته‌ات...
این هدیه‌ی خداست و کاری جز شکر از پسم برنمی‌آید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
مرا نترسان از رفتنت؛
خودم را مشغول کتاب‌ خواندن و نوشتن می‌کنم،
شاید از یادم بروی!
نمی‌شود؛
قلمم فقط تو را می‌نویسد،
کتاب‌ها تو را متصورم می‌کنند!
دستم را بگیر؛
و مرا از این آشفته بازار ذهنم،
از اتاق نمورم،
از غل و زنجیر ذهنم، بیرون بکش و ببر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
رویای من!
فهمیده ‌مرد عاقلم!
نکند فراموشم کنی و این نادیده گرفتن‌هایت ادامه پیدا کند؟!
نکند مرا نیابی؟!
نکندهای ذهنم،
افتاده‌اند به جان تن بی‌جانم و آن را می‌خورند...
و قلب من به آرامی می‌ایستد از فکر نبودت!
اشک نریخته‌ام از جانب دوریت!
اما اینکه مرا نمی‌بینی،
نمی‌شنوی،
شده درد عمیق و پر عفونتی درون قلبم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
طفل کوچکی بودم با لپ‌های چلاندنی...
تعریف از خود نباشد؛
آرزو می‌کردم آن دخترک همسایه صبح بیاید و بگوید؛
«بیا با هم بازی کنیم!»
توی دلم می‌گفتم؛
خدایا می‌شود تو به او بگویی؟! کاری کنی متوجه من شود؟!
این بار هم همین را به خدا گفتم؛
که تو را متوجه من سازد،
اما...
اما...
صلاة صبح که رسید، گفتی محتاج دعایی!
ترسیدم؛ دلم لرزید!
تنم بیشتر...
که نکند تو سردرگم شوی؟!
نکند اذیت شوی از افکار مزاحم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
می‌بینی پرتقالم؟!
دلم از یک طفل چهارساله هم رحیم‌تر شده!
ذره‌ای آسیب اگر به تو برسد،
زنده نمی‌مانم!
ذره‌ای غمت را نبینم مرد...
ذره‌ای تو را مستأصل تصور نکنم!
مرد پرتقالی قصه‌ی من،
محکم باش و بدان دختری عاشق،
روز و شبش ذکر تو است و اشک فراق تو را دارد!
پر از احساسِ مردانه‌ای؛
پاک و قوی!
می‌دانم؛
یعنی یقین دارم!
این عشق پرتقالی من به تو، «شین» بزرگی دارد!
عشق واقعی‌ست!
درست است و مهرش پایدار،
اما...
و باز اما رسیدنش مشکل است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
پناه خیال من،
می‌شود پناه واقعیتم شوی؟!
تو چه؟
دنبال پناه نیستی؟!
نوای خوش زندگی‌ام؛
همه‌ی من!
تو را چه شده که نظری بر من نمی‌کنی؟
خبطی،
لغزشی،
خطیئه‌ای اگر سر زده ببخش و رحم کن!
من طاقت عتاب و سرگرانی‌ات را ندارم...
نمی‌دانم...
بین من و تو یک واژه تبادل نشده،
اما من از قهر و آشتی می‌گویم!
یحتمل تو از وجود من هم خبری نداری،
چه برسد به علاقه‌ام یا این نامه!
و یا هر چه مربوط به من است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
خیالی نیست!
اهل معامله‌ی عشق نیستم که مجبورت کنم سمتم بیایی.
اگر خدای بالا سرمان بخواهد،
این غیر ممکن به نحوی عملی می‌شود؛
که هر جنبنده‌ای که مانع وصل ما بوده فلک زده شده،
و خود را گم و گور کند!
اگر بالا سری بخواهد من می‌شوم «تو»،
به همان جلال و کرامت شبیه می‌شوم که درون تو نورافشانی می‌کند،
و جاذبه‌اش م**س.ت‌مان می‌کند...!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
راستش را بخواهی؛
وقتی نیستی دلم سرکش می‌شود و نگاهم سر و گوشش می‌جنبد!
اما فکر و ذهنم می‌گوید: «تو!»
یادت هست اول نامه گفتم
می‌خواهم عاقلانه تصمیم بگیرم؟
سر تا پای عقلم شده تو!
عقلم از دلم پیشی گرفته و تازیانه می‌زندم
که: «نکند تو از دل بروی!»
پرتقال خوشبوی من؛
افسار دلم،
هدایت‌گر نیاز دارد!
مگذار به نااهلش بیفتد،
من بی‌تو از بی‌کسی دق می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
هر بار که به تو فکر می‌کنم،
دورتر می‌شوی!
خبری از تو نیست...
واهمه‌ی رفتنت را داشتم،
که انگار عملی شده!
ای اهل خدا‌؛
اهل حلال،
اهل ایمان،
این چشم‌پوشی‌ات آداب و رویه‌ی عشق نیست!
منِ وامانده‌ی شوربخت،
هربار خواستم عقب‌نشینی کنم از تو؛
نشد، نتوانستم!
خستگی را امروز در چهره‌ی منورّت دیدم!
به ولله که رگ‌های قلبم از هم گسست!
به قدری محزون شدم که دستم از قلم ترسید!
تو را به خدایت،
مرا نشکن!
من از بهر عشق تو به دنیا آمده‌ام!
بی‌تابی‌ام را لمس می‌کنی یا نه جان دلم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا