نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی می‌دانم که می‌دانی | YASAMAN.6 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YASAMAN.RAZIYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,007
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
چشم‌هایم خسته‌اند.
امّا من باز هم می‌گویم،
می‌گویم از آن صبح‌هایی
که با صدای دلنشینت
بیدار می‌شدم.​
 
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
مغزم هشدار می‌دهد،
می‌گوید بس است!
این عشق تو را خواهد کشت!
امّا گوش‌هایم نشنیده‌ می‌گیرند
و آرام از کنارشان می‌گذرند.
 
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
اولین‎‌هایمان را یادت هست؟!
اولین تولدم کنارت، اولین تولدت کنارم.
کنارت چه زیبا بود این اولین‌ها!
 
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
یادت هست جانم جانم گفتن هایت را؟!
حال حاضرم هرچه دارم و ندارم فدای دنیا کنم
تا تو یک بار دیگر بیایی و بگویی جانم!
 
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
انگار امشب آسمان هم غم دارد،
غم از دست دادنِ ستاره‌ای زیبا!
امشب آسمان تکه‌ای، هرچند کوچک از وجودش را از دست داده است،
بیا و ببین در غم او چه کارها که نمی‌کند!
چه اشک‌ها که نمی‌ریزد.
حال که من همه‌ی وجودم را از دست داده‌ام چه کنم؟!
چگونه اشک بریزم؟! چگونه برایش غصه بخورم؟!
 
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
دیروز هم یکی از گل‌های نسترنِ باغ کوچک‎‌مان خشک شد.
امروز هم دوباره به سراغ باغِ کوچک‌مان رفتم،
می‌دانی چه شد؟!
آری بازهم می‌دانم که ‌می‌دانی
اما من برایت می‌گویم،
می‌گویم که
پانصد و پانزدهمین نسترن‌ هم، امروز خشک شد!
حتّی امروز رزهای باغ‌مان هم بی‎‌حال بودند!
همان رزهایی که ساله پیش درکنارهم کاشتیم‌ِشان! کنار یاس و نسترن‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها
آن‌قدر زود می‌گذرند که حس می‌کنم همین دیروز بود،
دست در دست هم کنار عابرپیاده قدم می‌زدیم
و من برایت از آینده‌ای می‌گفتم که کنارت چه زیبا بود!
وتو چه عاشقانه نگاهم می‌کردی و می‌گفتی
دُردانه‌ی قلبم!
من که آینده‌ام بی تو تباه است!
پس بدون مقدمه چینی به آینده هشدار می‌دهم که حق ندارد
حتّی یک اینچ هم ما را از هم دور کند و بینمان فاصله بی‌اندازد!
نورچشمانم!
کجایی که ببینی آینده بیشتر ازمیلیون‌ها اینچ، بینمان فاصله انداخته است!
مگر تهدیدش نکردی؟
پس کجایی تا بیایی و تهدیدت را عملی کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
پاییزهم تمام شد امّا بی تو!
زمستان دوباره آمد،
امّا هنوز کارش را شروع نکرده؛
هنوز از آن باران‌هایی که
دلمان را آب می‌کرد، راه نینداخته!
کاش زودتر برود، زمستان را بی ‌تو نمی‌خواهم.
باران را بی‌ تو دوست ندارم.
باران که بیاید چشمانم دیگر نمی‌توانند به صورت ماهت خیره شوند،
تار می‌شوند و پر از اشک‌های مزاحم؛
هرچی می‌کنم نمی‌روند!
دلم می‌خواهد به چشمانم چنگ بزنم تا این اشک‌های مزاحم را دور کنم
همیشه همین گونه‌اند،
مزاحم دیدار من و تو می‌شوند!
تو که آن بالایی حداقل یک کاری کن؛
نگذار ببارند، جلوشان را بگیر... .
تو را به خدا بگیر...!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
می‌خواهم کیک کشمشی درست کنم!
از همان مدل‌های من در آوردیم؛
از همان مدل‌هایی که می‌گفتی
عاشقشان هستم و من به شوخی می‌گفتم
حتّی بیشتر از من؟!
تو می‌خندیدی و می‌گفتی
حتّی بیشتر از تو!
یادت هست من همیشه آن موقع قهر می‌‌کردم و
تو فقط با صدا بلند قهقه سر می‌دادی و می‌گفتی
کوچولوی‌ من باز هم که اخمانش در هم است!
همیشه با این حرف‌هایت کاری می‌کردی که من نتوانم روزه‌ی سکوتم را ادامه دهم؛
و من دوباره با اخم می‌گفتم
من کوچولو نیستم، تو از من کوچولو‌تری!
تو باز با صدا می‌خندیدی و من در دل چقدر قربان صدقه‌ی خنده‌هایت می‌رفتم!
چند ثانیه بعد تو می‌آمدی و در آغوشم می‌گرفتی و می‌گفتی
من هر چه را که برای توست بیشتر از خودت دوست دارم!
آن روزها متوجه‌ی حرفت نمی‌شدم، فقط با یک آغوش دوباره...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YASAMAN.RAZIYAN

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر بازنشسته
سطح
22
 
ارسالی‌ها
3,294
پسندها
13,427
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
روی خاک‌های سرد می‌نشینم.
عکست را در بغلم می‌فشارم و دستانم را روی سنگِ یخ‌ زده‌ات می‌کشم.
آرام شروع به گریه می‌کنم.
امروز کنارت هستم، بعد از ماه‌ها دوری!
می‌دانم که تو بیشتر از من می‌دانی!
امّا من می‌خواهم بگویم.
از دردهای گاه و بی‌گاهم
که گویا، جایت را خیلی زود پر کرده‌اند.
دردِ بی‌خوابی،
دردِ تنهایی،
دردِ بی‌پناهی،
دردِ رنج و سختی و
دردِ ندیدنت!
مطمئنم از همان بالا،
به‌ همه‌ی این دردهایم آگاهی!
آگاهی؛ امّا چه فایده که مثل همه‌ی
این پانصد و بیست و پنج روز ساکت می‌نشینی و کاری برایم نمی‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YASAMAN.RAZIYAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا