متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رستن از قفس | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 3,649
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
به در می‌کوبید... .
اویی که در من، اسیر شده بود!
اویی که چون یک قاب عکس قدیمی، در یک کشوی قفل‌شده، به هم‌صحبتی با خاطره‌ها مشغول بود و خاک می‌خورد!
اویی که خودم را در او می‌دیدم و نمی‌خواستم ببینم؛ کسی که منِ پیشینم را به من نشان می‌داد و پشت‌بندش، منِ افسرده‌ای را که نمی‌شناختم!
چقدر سخت بود،
انسان روبه‌رو شود با کسی که قبلاً بوده و زمان، او را درونِ «او» کشته است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
یکی را زیادتر از حد معمول دوست داشتن، گاهی خطرناک است! تا به حال، کسی را آن‌قدر دوست‌ داشته‌ای که از او بگذری؟
پرنده‌ام، گذشتن‌ها با حرکت جسم همراه‌اند اما یکی که می‌رود، گاهی انگار مانده‌است؛ دلش مانده‌ است، خود درونش مانده است؛ درونِ یک سینه که دلی در او می‌تپد، درون یک آغوش که بوی آرامش می‌دهد... .
گذشتن‌ها، گاهی با رفتن جسم همراه‌اند و ماندن اویی که سینه‌ات را بشکافی، پرواز می‌کند به‌سوی مبدأ اش و جا می‌گیرد درونِ کسی که او را در سرمای زمستان گذاشته‌ای!
من رفته‌ام، اما درون تو نفس می‌کشم... . فکر من، با من نیست و مانده‌است، لابه‌لای جنگل نگاهت... .
پرنده‌ام! رفتن من، رفتن نبود!
گاهی آدم‌ها می‌مانند؛ اما انگار رفته‌اند، روح‌شان رفته است و کالبدی بی‌ارزش، فقط دارد اظهار می‌کند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
پرنده‌ام!
دست‌هایم این روزها، شده‌اند آینه‌ی دق!
دست‌ها، خاطره‌جمع‌کن‌های دوست‌داشتنی و دوست‌نداشتنیِ روزهای شیرین و تلخ... .
دست‌ها، این‌ها که بوی تو را چون عطر ماندگار بر خود پیس‌پیس زده‌اند، چه‌قدر بی‌رحم‌اند!
هر چه می‌شویمشان، پاک نمی‌شود این بو! این بوی لعنتی!
هر چه با دست‌کش پنهان‌شان می‌کنم، باز انگار دستی مثل دست‌های تو، دارد لمس‌شان می‌کند و محکم آن‌ها را گرفته. گرم‌اند هنوز، مثل آن شب، در اوج زمستان که دو دست، گرم کرده‌ بودند تن‌های منجمد را، دل‌های یخ‌بسته را!
این دست‌ها، عجب آب‌زیرکاه‌هایی‌اند پرنده‌ام... .
اجازه بده بروم بشویم دست‌هایم را، می‌آیم باز برایت می‌گویم از آن‌ها که پر از خاطره‌اند! دعا کن این‌بار کمی کم‌تر بوی خاطره‌ بدهند، بوی تو را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
«یک قسمت‌هایی از زندگی را باید چشم‌بسته، فقط دوید! دوید که رسید؛ رسید به کمال مطلوب!
این‌طوری دویده‌ای تا به‌حال؟
دویده‌ام... .
دویده‌ام تمام مسیر این زندگی نه‌چندان دوست‌داشتنی را که برسم به «تو» و شروع کنم دوباره، دویدن را!
نقطه‌ی شروع یک زندگی دوست‌داشتنی، تو بودی و می‌بایست دوید تا رسید و سپس، قدم در راهی نهاد که مشخص نبود آخرش چه می‌شود.
اوایل زندگی‌ام، با خواسته‌ی خودم ندویده بودم... .
من فقط دویده بودم، آن هم بی‌هدف و با اجبار که فقط بشود فرار کرد از این آدم‌ها، از این آدم‌ها که امروز دوستت دارند و فردا می‌شوند غریبه!
اما زمانی‌که به تو رسیدم و آن شور و شوق ایجاد شد؛ دویدم این‌بار، با امید آن‌که جا نمانم از تو... پر ذوق می‌دویدم... پر ذوق!
ته این مسیر را نمی‌دیدم و می‌دویدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
پرنده‌ام!
نفس کشیدن با کسی که دوست نداری، سخت است، چه برسد به زندگی کردن؛ چرا که تو همواره کسی را که دوست نداری، نمی‌بینی! نه این‌که نخواهی، نمی‌شود... . می‌بینی‌اش و یاد «او»یی می‌افتی که مخاطب تمام شعرها و نامه‌هایت است... .
می‌بینی‌اش و انگار داری «او»یی را می‌بینی که در قلبت بسیار است.
می‌بینی‌اش و بعد یک‌هو به خودت می‌آیی، می‌بینی داری تمام رفتارها و حرکات و داشته و نداشته‌هایش را با «او» مطابقت می‌دهی!
گاهی آدم‌ها روبه‌رویمان هستند، در رأس دیدمان؛ اما دیده نمی‌شوند... . می‌بینیم، اما نمی‌بینیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
«می‌دونی؟
قفس‌ها چیزهایی نیستن که ساخته‌ی دست کسی باشن که نمی‌شناسیمش، اما می‌گیم می‌خواد اسیر کنه و عامل تمام بدبختی‌هامون می‌دونیمش!
قفس‌ها، این نفس‌بُرها، ساخته‌ی دست خود آدم‌هان... . فهمیدنش سخت بود، قبول کردنش هم، اما فهمیدم... .
این زندگی اگه قفسه، به‌خاطر نگرش من و توئه! این زندگی اگه کشنده‌ست، به‌خاطر توهم من و توئه!
چشم‌هات رو باز کن. خواهش می‌کنم به اطرافت قشنگ‌تر نگاه کن!
به‌جز این آهن‌هایی که دور تا دور خودت کشیدی، چی می‌بینی؟
آیا تو هم مثل من، یک باغ پر از گل رز و پرنده می‌بینی؟ پر از درخت‌های بلند صنوبر که می‌رقصن با باد... .
لبخند بزن و این آهن‌ها رو از بین ببر... .
این زندانی که ما ساختیم، زندگی ما نیست. ما ساخته نشدیم که تو قفسی که اسمش رو زندگی گذاشتیم، گوشه‌ای کز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
می‌دانی پرنده؟
تو هنگامی‌که کسی را دوست می‌داری که او نیز دوستت می‌دارد، دوست‌داشتن را زیباترین جوانه‌ی احساسی می‌بینی که در تو، سر از خاک بیرون آورده و با محبت، با عشق، با لبخند رشد می‌کند؛ بعد بزرگ می‌شود، قد می‌کشد و بویش مثل عطر بهار نارنج می‌پیچد در تو که آدم‌های عادی و معمولی، از صد فرسخی‌ات هم که عبور کردند، بدانند تو یکی را زیادتر از حد معمول دوست می‌داری!
متأسفم که باید این را بگویم، اما دوست‌داشتنی بودنِ این «دوست‌داشتن» تنها تا زمانی‌ست که تو، از دوست‌داشتن طرف مقابل باخبر باشی! تردید و این‌که هر روز با خودت بگویی چرا دیگر حس نمی‌کنم دوستم دارد، باعث می‌شود این دوست‌داشتنِ دوست‌داشتنی‌ات، بشود آینه‌ی دق! بشود از آن درخت‌های خشک و بی‌برگ زمستانی، بشود رز سیاه؛ بشود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
خنجری بودم
که خنجرها خورده بود!
در پس کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که به دلت ختم میشد، تند می‌دویدم، تند... .
می‌دویدم که گم شوم در آغوشت!
نمی‌دانستم وجود من، چه‌قدر کشنده‌است برایت که اگر می‌دانستم، هیچ!
باز به شوق دیدارت، به شوق بوییدن عطر پیرهنت، گم می‌شدم در آغوشت و فرو می‌شدم در سمت چپ سینه‌ات! ‌
اما ببین ها!
درد دارد... .
یکی را دوست داشته باشی و مایه‌ی آزارش شوی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
«چیزهایی هست، مثل یک قسمت‌هایی از غذای مورد علاقه‌ت که یه‌چیزی رو کم داره. یه‌جاش نمک نیست مثلاً! یا نمی‌دونم... مثلِ کیک تولدی که یک قسمتش کلی ناخن توش فرو رفته، یا مثلاً قسمتی از یک راهِ مستقیم که به یک‌باره پر پیچ و خم می‌شه! یا هم یک قسمتی از این زندگی!
اگه این قسمت‌ها رو نادیده‌ش نگیری، باقیِ قشنگی‌ها رو هم نمی‌بینی... .
اگه اون قسمت بی‌نمک رو بخوری و بعد دست از غذا خوردن بکشی، هیچ‌وقت فرصتِ چشیدن طعم خوب و اون قسمتی که به اندازه نمک داره رو پیدا نمی‌کنی.
اگه اون قسمتِ دست‌خورده‌ی کیک رو ببینی و بددل باشی، هیچ‌وقت نمی‌تونی مزه‌ی شیرین شکلات و زیر دندون رفتن گردوها رو حس کنی!
اگه تمام اون راه رو نادیده بگیری و از اول مسیر، فقط خودت رو آماده کنی برای اون پیچ و خمه، هیچ‌وقت هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,089
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
تراول زمان که دسته‌دسته خرج می‌شود، اهمیتی ندارد پرنده! گمان می‌بری هیچ‌گاه تمام نمی‌شود... .
بعد یک‌هو به خود می‌آیی، می‌بینی ته کیفت یک سکه‌ مانده از این زمان که فکر می‌کردی تمام نمی‌شود!
حالا چگونه خرجش می‌کنی؟
آیا تو نیز مثل من، زمان باقی‌مانده‌ات را می‌گذاری برای بیش‌تر عشق ورزیدن؟
اما نه!
نگاه که می‌کنم، می‌بینم کافی نیست!
زمان هنگامی پر اهمیت می‌شود که پای کسی مانند «تو» در میان باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا