متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رنجش | آرزو توکلی کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 2,578
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
گاه...
رنجش خلاصه شده در حرف زدن.
گفته بودم حرف‌های خفه شده درد دارند؟
گفته بودم خفه کردن کلمات
از خفه کردن نفس بدتر است؟!
حرفم را دو دستی پس می‌گیرم،
میان این جماعت سکوت جاسز است..‌.
آن‌چنان که به حرف آیی
سرت را بر باد داده‌ای
و یک "به درک" زیر لب به آن
حرف‌هایی که دارند
بال‌بال‌ می‌زنند برای آزادی،
می‌ارزد به بغضی که به جانت می‌اندازند
و قلبی که سنگین می‌تپد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
بهای آدمیان در گرو همان شعوری‌ست
که قدم زنان از رویش رد می‌شوند
و کاسه‌ی شعورشان مملوء از تهی‌ست
و معنای "لیاقت" را
باید در دایره لغاتشان گنجاند.
اینان که سر تا پا نابود کرده‌اند بشریت را
و به هیچ بندند در خیال استحکامی عظیم.
و کاش بفهمند "بی‌لیاقتی" شاخ و دم ندارد!
نهفته در همان نیشخند‌های منفوری‌ست
که به محبت هدیه می‌کنند.
و ریا و کبر کارهای‌شان بوی تعفن می‌دهد!
حال...
یا ما اشتباه آمده‌ایم یا آن‌ها
و یا بیایید ما نفس از دم ببریم
یا از روی وجود بی‌وجودشان رد شویم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
گاه میان انبوهی از ناگفته‌ها باید سر کرد،
گاه چاره‌ای جز سوختن و ساختن نیست!
این میان باید سکوت را برگزید و کلمات را
در نطفه‌ی آغازشان خفه کرد و اشک را نیز هم
و کاش این مردمان پر از جهل می فهمیدند،
که حرف زدن یک ذهن بی‌مشغله می‌خواهد
و قلبی که حساس نشود بر خنجر‌هایی
از جنس کلمات! و دیگر نایی برای شنیدن
نیست و قوایی هم برای سخن نیست!
جان شیرینم...
حرف نزن و کلمات را
در خاستگاه‌شان خفه کن و این‌جا
جای حرف زدن نیست، رهای‌شان کن
میان ندانسته‌هایی که به خیال دانستن
در سر می‌پرورانند و قضاوت‌های‌شان
و بغض‌شان و عناد و حقد...
و بمان میان بی‌کسی‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
و گاه جان عجیب در رنجش است!
چنان که لب به احوال پرسی باز می‌کنیم،
برای رسیدن به یک سوال و یک چاق سلامتی
و قصد حال احوال نیست...
دل هوس شِکوِه دارد
و در انتهای این حالو احوال،
بغض‌ها نشسته‌ است
و در انتهایش بغضی می‌شکند
و جان آرام ‌می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
روزهاست که امروز را گذری می‌کنیم.
امروزی به حسرت دیروز
و دیروزی به رنگ رنجش
که عجیب دلگیر است!
و سالی که می‌گذرد پی در پی
به چنان سهولتی که بند آمدگی
نفست دست خودت نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
صرفاً نیاز نیست آدم‌ها با پاهای‌شان دور شوند.
آدم‌ها حرف می‌زنند و یک حجم تپنده،
میان سینه سخت می‌تپد!
آدم‌ها حرف می‌زنند و به طرفه‌العینی،
پیشانی نبض می‌زند و خاطره‌ای
در مغز خونریزی می‌کند... .
به همین راحتی آدم‌ها تمام می‌شوند
و هیچ می‌شوند و پوچ می‌شوند!
بیایید دست از سر هم برداریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
بیا بنویسیم،
این‌بار از آن بغض‌هایی که نشکست!
بیا قهقهه بزنیم،
از آن قهقهه‌هایی که درد شد،
از آن‌هایی که در نطفه‌ی آغاز خفه شد!
با تلنگری از جنس نیستی.
بیا برگ‌ها را هول دهیم گوشه‌ای
طفلکی‌ها گناه دارند،
بس است له شدن!
پاییز به قدر کافی دست نوازش
تلخش را بر سرشان کشیده.
پاییز آمده،
رنگش نشسته بر زندگی‌مان
و رنگ پاییز همان آسمانی‌ست
که در خود فرو می‌رود، نمی‌گرید!
حال باید به استقبال زمستان رفت،
زمستانی که در ژرفای آن،
غروب‌های پر از بی‌کسی انتظارمان را می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
کم‌کم می‌گذرد...
این روزها و دلی که عجیب در خود شکست
و خرده‌هایش دست را خراشید!
و می‌گذرد و یک روز،
بالاخره یک روز می‌آید که نگاهی که
از تلالو اشک می‌درخشد،
بر جای خالی آن قلب‌شکسته می‌چرخد!
و اویی که لحظه به لحظه بی‌‌محابا
زیر پا له شده بود.
حال دیگر نیست!
و جای خالی‌اش عجیب به چشم می‌آید،
نه برای دلتنگی...
برای له کردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
در ژرفای تنهای خود؛
آرام آرام می‌رسم به بودن جمعیت کثیری
از آدم‌ها و آنان فقط حضور دارند
و در کنار من نفس می‌کشند.
فاصله‌ها عجیب دهن کجی می‌کند!
فاصله‌هایی که کم‌کم زورشان می‌چربد
به حضور و در من کسی یارای جدال ندارد.
روزهاست که تنها می‌نشینم
و می‌نگرم به آن‌چه در گذر است
و من مصداق آن سه نقطه‌های
پایان جملات رها شده هستم‌.
بی‌جان، بی‌حس، بی‌ثمر، بی‌رمق...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
در زمهریرِ این نگاه
چیزی به نام خستگی،
خود را به در و دیوارِ جان می‌کوبد!
و منشا خستگی همیشه از کار نیست؛
حتی از ذهن درمانده هم نیست،
گاه انسان از "هیچ" خسته است.
هیچی که منتهی می‌شود
به نادیده گرفتن‌ها و شاید هیچی
که مختوم به تهی بودنِ جان است.
تهی از حرف، تهی از حس، تهی از تبسم،
تهی از حرف... تهی از حرف... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا