نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
نکند پروردگار شوخی‌اش گرفته؟ یک نفر به خاطر عشق میان این دو خودش را تبعید کرد و شخص دیگر عاشق همین فرد تبعید شده بود!
رها دل‌نگران بود نمی‌دانست با این حال آشفته‌ی مهتاب چه کند؟ چرا دو تن از دوستانش از سوراخ یک مار گزیده شدند؟ عجب مارِ خوش خط و خالی بود، مار عشق!
فکرش به طور کل مختل شده بود، شک این خبر آن‌قدر زیاد بود که واکنش درست را نمی‌دانست!
- شماره و آدرس میلاد؟
ترس در چشم‌های خاکستری‌اش لانه کرد.
- واسه چی می‌خوای؟
رها چشم‌هایش را بست و محکم‌تر زمزمه کرد:
- شماره و آدرس؟
مهتاب به سرعت برگه‌ایی را از دفترچه‌ی جلد صورتی‌اش کند و شماره موبایل و آدرس شرکت میلاد را روی آن نوشت و به دستش داد. رها صورتش را بوسید و با خشمی که همچون خون در رگ‌هایش جاری‌ بود به سمت محل کار میلاد رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
با لحنی مُحق گفتم:
- آره دیگه! مگه نامزد شما نیست؟
پایش را انداخت و صاف نشست. اخم کمرنگی صورت مردانه‌اش را دربرگرفته بود.
- نمی‌دونستم این همه راه میاین که حال دوستتون رو از نامزدش بپرسین!
پوزخند نشسته گوشه‌ی لبم را پنهان نکردم تا خار شود در چشم لجنی‌رنگ میلاد.
- عیبی داره؟
عصبی شد و پوزخندم به این عصبی‌ شدنش دامن زده بود.
- از اول تا تهش اشتباهه!
اندکی به سمت جلو متمایل شدم و در جوابش با خشم و لحنی کمی بلند گفتم:
- مهتاب... زهرا... حالا هم شاید من؟ هوم نظرت چیه؟
چشمکی هم در انتهای صحبتم نثارش کردم.
رنگش پرید و این رنگ پریدن به مقدار زیادی واضح بود.
- چی داری میگی؟!
انگار از این نزدیکی احساس ناامنی کرد که بلند شد و به سمت میزش رفت.
- متوجه منظورتون نمی‌شم رها خانم!
- رها خانم؟! رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
نگاهش به من می‌افتد و خنده از لبانش پر می‌کشد، در نگاهش تاسفی به چشم می‌خورد که علتش برایم نامعلوم است.
- فکر می‌کردم اهلش نیستی نگو شما خاص پسندی!
قبل از آن‌که جواب دندان شکنی به توهین زیر پوستی‌اش بدهم، دستم توسط میلاد کشیده می‌شود و نگاهم از روی او به سمت میلاد چرخ می‌خورد.
- بهم بگو زهرا کجاست؟
دستم را محکم از حصار دستش بیرون می‌کشم و او که توقع چنین حرکتی را نداشت چند قدمی عقب رفت. جوابش را با لحنی آمیخته به حرص و در حالی که دستانم در هوا می‌رقصند، می‌دهم:
- به... تو... چه!
- رها خواهش می‌کنم ازت... من عاشق زهرام!
اختیار خودم را از دست می‌دهم و سیلی‌ام روی صورتش نقش می‌بندد.
- تو به تنهایی اسم عشق رو به لجن کشیدی! دلِ یا پارکینگ؟ اگه عاشق زهرایی حلقه‌ی تعهد به مهتاب واسه چی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
روبروی هم در نزدیک‌ترین کافه‌ به شرکتش نشسته‌ایم، در و دیوارش پر از عکس‌ها و جملات قصار کتاب‌هاست، میز و صندلی‌های چوبی و بوی عود تمام کافه را در برگرفته است. موقعیت میزمان کنار پنجره است و اینگونه میزها تنها خوراک عاشق و معشوق‌هاست نه منی که طلبکار روبروی اویی نشسته‌ام که نگاهش روی مردم بیرون کافه است.
نگاه خیره‌ام، قصد تغییر مسیر ندارد تمام ریز حرکات میلاد را زیر نظر گرفته‌ام. انگار او هم از این قضیه معذب است و خب برایم اهمیتی ندارد!
- قراره فقط نگاهت کنم؟
- نه نه، باور کن نمی‌دونم از کجا بگم!
به پشتی صندلی چوب گردویی تکیه می‌دهم و دستم را دور فنجان قهوه‌ام حلقه می‌کنم و نگاهم را قفل بخار برخاسته از فنجان می‌کنم تا استرسِ ریزان از لحنش، فروکش کند.
- از اولش بگو.
نفس عمیقی می‌کشد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
- دو روز سرگردون و حیران بودم، توی یه لحظه تموم زندگیم رو باختم.
چشم‌هایش را می‌بندد تا اشک‌های حلقه بسته در چشم‌هایش را از دیدم پنهان کند.
- رها من عاشق زهرا بودم ولی نمی‌شد... . نمی‌تونستم دل برادرم رو بشکنم، می‌دونستم مهتاب یه حسایی بهم داره... نگاهش برق دوست داشتن رو داشت، اما الان من مهتاب رو دوست دارم... عاشقش نیستم هرگز! ولی حضورش، لبخندش، نگاهِ درخشانش آرامش داره برام، حس خوب زندگی رو برام به ارمغان میاره.
دست در موهایش می‌کشد و با لحن لرزانش می‌گوید:
- رها... قسمت میدم نذار بره... بیچاره می‌شم.
نفس عمیقی می‌کشم حرف‌هایش برای من قابل باور بود.
- با مهتاب حرف می‌زنم خودت همه چیز رو براش تعریف کن!
- مرسی که باورم کردی!
لب‌هایم کج می‌شوند؛ نمی‌دانم شکل لبخند گرفته‌اند یا نه؟!
یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
گوشی‌ام را برمی‌دارم و در پیامکی کوتاه از مهتاب می‌خواهم که جواب میلاد را بدهد و به پای حرف‌هایش بنشیند.
بلند می‌شوم و راهی حمام می‌شوم.
- رها؟
صدایم را بلند می‌کنم و از اتاق فریاد می‌زنم.
- بله مامان؟
در اتاق باز می‌شود و قامت مادر در چارچوب قهوه‌ای در نمایان. یک تای ابروهای تتو شده‌‌اش را بالا می‌اندازد و با چشمانی ریز شده می‌پرسد:
- کی اومدی؟
سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم خیره‌ی فرش لاکی رنگ زیر پایم می‌شوم.
- خیلی وقته!
- نمی‌تونستی شام بپزی؟
ابروهایم یکدیگر را در آغوش می‌گیرند.
- خب از کجا می‌دونستم باید غذا بپزم؟!
- تو انگار اصلاً تو این خونه زندگی نمی‌کنی؟
همین‌گونه و به خودیِ خودم عصبی بودم و حرف‌های مادر بیشتر هیزم آتش شعله‌ گرفته‌ی خشمم می‌شد.
- مامان خواهش می‌کنم!
دستش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
دیدار سوم
***
سه ماه بعد
- رها؟
سرم را بر‌می‌گردانم و مهتاب را می‌بینم در قامت عروسی زیبارو!
- چقدر زیبا و باشکوه!
طرح لبخند روی لب‌های قرمز رنگش می‌نشیند. چشمانِ آرایش شده‌اش، برقِ خاصِ شادی دارند.
از روی صندلی آرایشگاه بلند می‌شوم و دو قدم فاصله‌ی میانمان را طی می‌کنم.
دستم را درون دستان سردش قرار می‌دهم و با لذتی وافر خیره‌ی عروسِ سپیدپوش روبرویم می‌شوم.
- خوشبخت شو مهتابی!
اشک درون چشمان خاکستری‌اش حلقه می‌زند.
- رها، من امشب رو به خاطر تلاش تو دارم! ممنونم ازت.
- هیچی نگو! الان داماد میاد.
چشمکی می‌زنم و شنل ساتن سفیدش را به آرامی روی سرش می‌اندازم.
چند قدمی عقب می‌روم و خیره‌ی خودم می‌شوم.
خب! کار آرایشگر جای ایراد ندارد،
موهای بلندم فر ریز شده و دورم را پر کرده‌اند و گل سر قرمزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
وارد تالار می‌شوم. صدای آهنگ و جیغ و دادهای لعیا و سارا به بیرون هم می‌رسد و لبخند پهنی را روی لب‌هایم می‌نشاند.
نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ میزهای ساتنِ نباتی پوش و صندلی‌های سفید پوشِ مزین به پاپیون‌های نباتی رنگ، تمام سلیقه‌ی مهتاب را به نمایش گذاشته است.
سفره‌ی عقد، ساتن نباتی رنگی‌ست با خُنجه‌های قو مانند سفید که انواع و اقسام وسایل در آن‌ها به چشم می‌خورد.
وارد رختکن می‌شوم؛ مانتو و شالم را در می‌آورم و آرایشم را تمدید می‌کنم عاشق لب‌های سرخ رنگم شده‌ام،که از هزار فرسخی به چشم‌ می‌آیند.
نگاهم را دور می‌چرخانم و بالاخره مامان را می‌یابم.
نشسته کنار مادر لعیا و سارا و از ژستی که گرفته مشخص است مشغول سخن‌سرایی و اظهار فضل است.
به سمتش می‌روم و به آرامی دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
آن‌قدر رقصیده‌ایم که دیگر پاهای هیچ‌کداممان نایِ تحمل وزن‌مان را ندارد. پشت میز خالی گوشه‌ی دیوار می‌نشینیم و برای بیکار نبودن، بحثِ شیرین غیبت را آغاز می‌کنیم.
سارا: اون پسر چشم قهوه‌ایی رو دیدین؟
لعیا: همون که همش دنبال میلاده؟
سارا اخم‌هایش را در هم می‌کشد و خشمگین جواب لعیا را می‌دهد.
سارا: دنبال چیه؟ رفیقشه!
نمی‌دانم چرا دلم پیچ می‌خورد و ذهنم پرواز می‌کند به سمت اویی که آخرین دیدارمان، در شرکت میلاد بود.
کنجکاوانه می‌پرسم:
- اسمش رو نمی‌دونین؟
لعیا یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و به گونه‌ایی نگاهم می‌کند که حس می‌کنم تمامی ناگفته‌هایم را می‌داند. سارا اما، بی‌خیال با هیجان خودش را جلو می‌کشد و با صدایی پچ‌پچ‌وار می‌گوید:
- چرا می‌دونم اسمش سیناست!
آب دهانم را پرصدا قورت می‌دهم. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
روی یک صندلی خالی می‌نشینم؛ حس کسی را دارم که وارد دنیایِ بیگانه شده است.
چرا اینقدر سکوت؟ چرا آنقدر مرا دوستانه خطاب کرد و من چیزی نگفتم؟ علت این تپش بالای قلبم چیست؟
چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و افکارم را مرتب می‌کنم. او را به انتهاترین نقطه‌ی ذهنم می‌سپارم.
- حالت خوبه؟
چشم‌هایم را باز می‌کنم و نگاهم قفلِ قهوه‌ی تلخِ چشمانش می‌شود.
- خوبم!
لبخندش را جمع می‌کند و روی صندلی کناری‌ام می‌نشیند. بشقاب پُر شده از تمام غذاها را به‌ دستم می‌دهد. تشکر کوتاهی می‌کنم و مشغول خوردن می‌شوم.
- راستی، این سومین باره که هم رو می‌بینیم ولی هنوز اسمِ هم دیگه رو نمی‌دونیم!
- دلیلی واسه دونستن وجود نداره، حالا هر چند بار که اتفاقی بهم برخورد کنیم.
جا می‌خورد. ولی، حرفی مبنی بر تلاش بیشتر نمی‌زند تنها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا