- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,538
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #21
ظرف سالاد را روی میز میگذارم و بعد از آن خانواده را صدا میزنم. این روزها به خاطر بیکاریام زیاد کدبانو شدهام و مادرم از این وضعیت بسیار خرسند و راضیست!
همه دور میز جمع میشوند و مشغول کشیدنِ شام و تعریف. من در این میان، منتظر فرصتی هستم تا تصمیمم را بیان کنم و بازخوردهایش را ببینم.
طاقت تمام شدن شام را ندارم پس دل به دریا میزنم و همان سر میز لب به سخن میگشایم:
- بابا؟
- جانم؟
نگاهِ پر از محبتش، فرصت ابراز را به من اهدا میکند.
- راستش... من میخوام برم سرِ کار! از تو خونه موندن خسته شدم.
نارضایتی را از چهرهی پدر میخوانم و دل نگران چشم به لبهای پدر میدوزم.
- چرا که نه؟ من مشکلی ندارم البته باید محیطش رو تایید کنم.
شادی زیر پوستم میدود.
- مرسی!
سپس با اشتها مشغول خوردن...
همه دور میز جمع میشوند و مشغول کشیدنِ شام و تعریف. من در این میان، منتظر فرصتی هستم تا تصمیمم را بیان کنم و بازخوردهایش را ببینم.
طاقت تمام شدن شام را ندارم پس دل به دریا میزنم و همان سر میز لب به سخن میگشایم:
- بابا؟
- جانم؟
نگاهِ پر از محبتش، فرصت ابراز را به من اهدا میکند.
- راستش... من میخوام برم سرِ کار! از تو خونه موندن خسته شدم.
نارضایتی را از چهرهی پدر میخوانم و دل نگران چشم به لبهای پدر میدوزم.
- چرا که نه؟ من مشکلی ندارم البته باید محیطش رو تایید کنم.
شادی زیر پوستم میدود.
- مرسی!
سپس با اشتها مشغول خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش