نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #21
ظرف سالاد را روی میز می‌گذارم و بعد از آن خانواده‌ را صدا می‌زنم. این روزها به خاطر بی‌کاری‌ام زیاد کدبانو شده‌ام و مادرم از این وضعیت بسیار خرسند و راضی‌ست!
همه دور میز جمع می‌شوند و مشغول کشیدنِ شام و تعریف. من در این میان، منتظر فرصتی هستم تا تصمیمم را بیان کنم و بازخوردهایش را ببینم.
طاقت تمام شدن شام را ندارم پس دل به دریا می‌زنم و همان سر میز لب به سخن می‌گشایم:
- بابا؟
- جانم؟
نگاهِ پر از محبتش، فرصت ابراز را به من اهدا می‌کند.
- راستش... من می‌خوام برم سرِ کار! از تو خونه موندن خسته شدم.
نارضایتی را از چهره‌ی پدر می‌خوانم و دل‌ نگران چشم به لب‌های پدر می‌دوزم.
- چرا که نه؟ من مشکلی ندارم البته باید محیطش رو تایید کنم.
شادی زیر پوستم می‌دود.
- مرسی!
سپس با اشتها مشغول خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #22
قبل از آن‌که لب به سخن باز کند؛ در دفترش باز می‌شود و صدایی آشنا در گوشم می‌پیچد.
سینا خوشحال بی‌توجه به حضورم از جا بر‌می‌خیزد و به استقبال مرد ناشناس می‌رود.
نگاهم رفتنش را دنبال می‌کند و در ذهنم این سوال چرخ می‌خورد که این همه جذابیتِ نهادینه در وجودش برای چیست؟
پیراهن مردانه‌ی سبز لجنی‌اش، بدن ورزشکار و چهار‌شانه‌اش را به خوبی نمایان می‌کند.
سینا:سلام آقای پاکنژاد عزیز!
پاکنژاد و آن لحن آشنا! نکند این مرد همان مرد روزهای شیرین کودکی‌ام باشد؟
همان که روزهای بسیاری به دنبالم می‌آمد و من را به جاهای مختلف می‌برد و خاطرات رنگین کمانی کودکی‌ام متعلق به اوست.
از روی مبل بلند می‌شوم و به آن دویی که مشغول احوال پرس‌ی‌اند، نزدیک.
با دیدن قیافه‌اش قند در دلم آب می‌شود؛ خودش بود عمو منصور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #23
- اوه بابا این صورتیِ ما کی اینقدر فلسفی شد؟!
خنده‌ام بلند می‌شود و فضای ماشین را دربرمی‌گیرد.
- خب صورتی، پاشو بریم خونه‌ی عموت رو ببین!
پیاده می‌شوم و خیره‌ی قصر سفید رنگ روبرویم.
- عمو واقعاً بانک نزدی؟
- اگه بانک زده بودم که الان اینجا نبودم!
- درسته!
سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و جلوتر از من راه می‌افتد.
درِ سفید-طلایی را باز می‌کند و باغش رخ می‌نماید.
- عمو زنعمو ناراحت نمی‌شه که مهمون اوردین؟
در نگاهش غمی موج می‌زند و ناراحتی چهره‌اش، دستپاچه‌ام می‌کند.
- حرف بدی زدم عمو؟
- من ازدواج نکردم!
در کسری از ثانیه لبخندم جمع می‌شود. سکوت می‌کنم تا بیش از این حال عموی خندانم را نگیرم.
پشت سر عمو وارد قصرش می‌شوم درختانِ سر به‌ فلک کشیده و گل‌های یاس و رز مرا یاد ویلای‌ پدربزرگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #24
- می‌گم عمو این چند سال کجا بودی؟ حدود ده ساله که خبری ازت ندارم!
گرد غم روی صورت جذابش سایه می‌اندازد.
- دنبال زندگی!
- یعنی چون دنبال زندگی بودی نباید از ما خبر می‌گرفتی؟
- رها بابات چطوره؟
بابام؟ عمو را چه شده که این‌گونه بردار کوچک‌ترش را خطاب می‌کند؟
- عمو می‌شه بگی چه اتفاقی افتاده بین شما و بابام؟
پوزخند زهر داری روی لبش نقش می‌بندد بلند می‌شود و پشت به من خیره‌ی عکسِ همان دختر مرموز، دستانش را درون جیب شلوار مردانه‌ی مشکی‌اش فرو می‌کند و می‌گوید:
- یه اتفاق، که باعث شد به اندازه‌ی ده سال من باشم و تنهایی و یاد تو!
- یاد من؟
حرفی نمی‌زند و من دیگر تاب ماندن ندارم. شاید دوست دارم پدرم را گوشه‌ای بیابم و از او بپرسم علت این غمِ خیمه بسته روی زندگی عموی عزیزم.
- عمو جان دیر وقته من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #25
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می‌شوم؛ اولین روز کاری و این حجم از خونسردی قابل درک است؟ شاید اگر اتفاق دیشب به جرگه‌ی حقیقت نمی‌پیوست، الآن خانه را روی سرم گذاشته بودم.
دوشی می‌گیرم و مانتو شلوار اداری مشکی‌ام را تن می‌زنم و مقعنه‌ی مشکی دوران دانشجویی‌ام را اتو می‌زنم کفش‌های مشکیِ پاشنه پنج سانتی‌ام را می‌پوشم و بدون خوردن حتی لقمه‌ایی از خانه بیرون می‌روم. تاکسی می‌گیرم و آدرس شرکت را می‌دهم به امید روزهای خوش در آن شرکت باشکوه!
***
سینا
من، سینا سرمد، جهنم را در زندگی‌ام حس کرده‌ام روزهای بی‌شماری در آتش کینه و عدوات سوخته‌ و دَم بر نیاورده‌ام و حال وقتش رسیده آب بپاشم روی این آتش سوزان برخاسته از قلبِ زخم خورده‌ام!
- آقا منصور شما مطمئنین؟
لحن پر از آز و طمعش را به خوبی از پشت تلفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
رها
وارد شرکت می‌شوم؛ میز سیاه و سفید منشی را رد می‌کنم و با دو تقه به در، اجازه‌ی ورود می‌یابم و وارد می‌شوم.
چشمانش، چشمانِ قهوه‌ایَش آمیخته به سرخی خون بودند!
- اتفاقی افتاده؟
- بشینید خانم پاکنژاد!
- آخه چشماتون؟
چشمانش را می‌بندد و دستانش را مشت می‌کند
چه بر سر آن پسرک خوش خنده آمده؟
- بشینید لطفاً
با ترس نشستم و پوشه‌ی قرمز مدارکم را روی میزش می‌گذارم. سرم را پایین می‌اندازم و خیره‌ی انگشتانِ کشیده‌ام می‌شوم.
- خانم پاکنژاد!
میشی نگاهم را به فنجانِ قهوه‌ی درون چشمانش می‌دوزم و می‌گویم:
- بله؟
- متاسفانه میز خالی نداریم و بهترین مکان برای کار کردن شما، توی دفتر منه!
- توی دفتر شما؟
لحنِ آمیخته به تعجبم باعث بلند شدنِ صدایم شد و گردیِ چشمان او.
دستام را روی دهانم می‌گذارم و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #27
به سرعت به سمت اتاق ریاست می‌روم. روی مبل نشسته بود و سرش در حصار دستانش بود که با ورودم از آن ژست درآمد.
- خوبید؟
به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم و به سوی کیفم می‌روم و آن را بر می‌دارم.
- مشکلی نیست اگه کارم رو از فردا شروع کنم؟
نگاهش موشکافانه است ولی سوال بیشتری نمی‌پرسد و زمزمه می‌کند.
- فردا صبح راس هشت اینجا باشید.
- چشم، خدانگهدارتون!
- خداحافظ!
برای منشی هم سری تکان می‌دهم و بیرون می‌روم. کم کم ردِپای حضور پاییز خودنمایی می‌کند و آفتاب آن جانِ سابق را ندارد.
سوار ماشین می‌شوم و راهم را به سمت خانه‌ی عمو کج می‌کنم. دستم را روی زنگ فشار می‌دهم و در به سرعت باز می‌شود.
وارد آن قصر باشکوه می‌شوم. عمو با لباس خانگی به استقبالم می‌آید.
- سلام صورتی!
چشم‌هایم، طوفان‌زده‌اند یاد حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #28
سرم را پایین می‌اندازم و خیره‌ی انگشتانم می‌شوم.
- راستش... .
سرم را بلند می‌کنم و خیره‌ی چشمانِ خودم در قالب مردانه می‌شوم.
- چرا بابا با شما قهره؟ چرا تا اسمتون رو اوردم مثلِ اسپند روی آتش می‌پرید؟
جا خورد و ردپای این جاخوردگی در تمام وجناتش نمایان شد از چشمانِ گشاد شده از تعجب تا پایی که تکان می‌خورد.
- م... ن... من از... کجا بدونم؟
از شدت عصبانیت از جا می‌پرم.
- آره نمی‌دونین و ده ساله که خبری ازتون نیست!
حس توهین به شعورم تا گلویم بالا آمده بود و مزه‌ی تلخی داشت!
راهم را گرفتم و قصد خروج کردم. در همان موقع دلربا سینی به دست وارد سالن شد.
- اِاِاِ خانم قهوه اوردم!
- بده آقات بخوره بتونه بیشتر دروغ بگه!
در را چنان بهم می‌کوبم که از صدایِ بلندش به خود لرزیدم. خب اینجا هم آرام نشدم؛ کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #29
درون اتاقم نشسته‌ام و فكرم مرغك سبك بالي‌ست كه از اين سو به آن سو پرواز می‌کند. آرامش از خاطرم رخت بسته و از دور گويي كشتي به گل نشسته‌ايي هستم زخم خورده!
در اتاق باز مي‌شود. نگاهم از گل هاي قالي به سمت در مي‌چرخد و روي قامت باز كننده‌ي در مي‌ايستد. مادر!
- رها با اين رويه ي قهرت به چي مي‌خواي برسي؟
چشمانم را در كاسه مي‌چرخانم و مادر دست به كمر ايستاده را از نظر مي گذرانم.
- هيچي!
دو_ سه قدم جلو می‌آید و لحنش را از عصبی به ملایم تغییر می‌دهد.
- آخه دختر من! بابات ارجحیت داره یا اون عموی خائنت؟
بغض به گلویم شبیخون می‌زند.
- چرا خائن؟
ابرو درهم می‌کشد و صدایش بالا می‌رود.
- رها یه چیزایی هست که نمی‌دونی و بهتره که ندونی، فقط دور باش از عموت که مار زخم خورده است!
- عمو کاری به من نداره!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #30
عقربه‌های ساعت خبر از ده صبح می‌دهند که بالاخره رییس تشریف می‌آورد؛ ژولیده با چشمانی غرق در خون!
- سلام
با ابروهای گره خورده و صورتی عبوس تنها به تکان دادن سرش اکتفا می‌کند؛ چنان درهم است که جرعت دهان باز کردن و سوال پرسیدن ندارم!
پشت میزش می‌نشیند و سرش را گرم برگه‌های آشفته‌ی میزش می‌کند.
دستانم را در هم پیچ می‌دهم و برای دهان گشودن این پا و آن پا می‌کنم.
انگار متوجه نگاه خیره‌ام می‌شود که سر بلند می‌کند و متعجب مرا می‌نگرد.
مظلومانه سر فرو می‌اندازم و لب می‌زنم:
- من چکار کنم؟
روی صندلی چرمش تکیه می‌زند:
- چکار کنی؟
لحنش بیشتر از تعجب آغشته به خشمی فرو خورده است که دلیلی برایش ندارم.
- خب... خ... ب
- هیس! نعیمی؟
منشی با ترس وارد می‌شود.
- بله قربان؟
- من به شما نگفتم نقشه‌های فاز یک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا