• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 22 66.7%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 14 42.4%
  • موضوع داستان

    رای 16 48.5%
  • ژانرها

    رای 8 24.2%
  • انتقال احساسات

    رای 14 42.4%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 12 36.4%

  • مجموع رای دهندگان
    33

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
دیدن پدر و مادری که کنار دختر گریانشان نشسته‌اند؛ بغضم می‌ترکد.
دلم می‌خواهد مثل فیلم‌ها بارانی می‌آمد تا اشک‌هایم را بپوشاند؛ اما من کجا؟ دخترهای مظلومِ قصه‌ها کجا؟!
در قصۀ من، سارا فرخ، دختر هفده سالۀ ساشا فرخ؛ حتی جلوی مردم‌هم غروری ندارد!
اینجا؛ در یکی از پرجمعیت‌ترین خیابان‌های تهران، کنار غریبه‌ترین آدم‌ها و همه اقشار جامعه؛ آرزو می‌کنم ‌ای‌کاش دختر دست‌فروشی می‌بودم که اکنون کنار مادرش از بی‌پولی می‌نالد.
برای اولین بار آرزو می‌کنم کاش تنها یک‌بار؛ فقط یک‌بار در عمرم به حرف ساشا گوش می‌دادم و هیچ‌وقت با فضای مجازی و فرهان آشنا نمی‌شدم.
تنها یک‌بار می‌توانستم مادرم را ببینم و از او بپرسم؛ چرا؟هورا... نمی‌بخشمت که مرا با ارثت تنها گذاشته‌ای مادر خودخواه!
بی‌توجه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
کمربندش را می‌بندد و می‌گوید:
- نه بابا، خوابش سنگین‌تر از این حرفاس! کجا پیاده میشی؟
سرم را به شیشه تکیه می‌دهم.
- تو خیابون اصلی پیاده میشم.
بغضم را قورت می‌دهم که چند قطره اشک ممتد از گوشه چشمم می‌چکد.
با سوزش گلویم چشم‌هایم را می‌بندم و آهی پربغض سر می‌دهم.
- دنیا به مو بنده بچه! بهت نمیاد سنی داشته باشی؛ گفتم یه نصیحتی کرده باشم!
زیر چشمی نگاهش کردم که داشت پتویی چهارخانه و کرمی را روی فرزندش می‌انداخت.
پایین لبم را می‌گزم تا حداقل جلوی راننده تاکسی خرد نشوم و به تاکسی مقابلم خیره می‌شوم.
با حرص می‌خندد و می‌گوید:
- شما مرفه نشینا که درد آنچنانی ندارین، تهش اینه که دوست پسرت ولت کنه!
با بغض جواب می‌دهم:
- بچه شما نعمتی داره که این مرفه نشین ازش محرومه!
به "آهان" ساده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و خیره به خیابان بی‌ترافیک می‌گویم:
- امیدوارم مادر خودخواهی نباشین... .
بالاخره از انگشتر دل می‌کنم و روی پایش قرار می‌دهم که نیشخندی حزین می‌زند:
- من این حرفا رو نزدم که بیشتر از حقم کاسبی کنم، کرایه چهل تومنه... .
با دیدن خانه‌ای آجری پشت درخت چنار می‌گویم:
- همینجا پیاده میشم.
بی‌ هیچ‌حرفی راهنمای چپ را می‌زند. کنار می‌ایستد و درست مقابل خانۀ آجری محبوبم ترمز دستی‌اش‌ را بالا می‌کشد.
انگشترم را از رو پایش برمی‌دارد و مقابلم می‌گیرد.
گویی در جسم به‌این کوچکی تمام خاطره‌هایم با فرهان پرسه می‌زند. شاید هم دل کندن از تنها یادگاری یک فرد سخت است... .
دستانم را روی دست عرق‌کرده‌اش می‌گذارم و با بستن مشتش با خاطرات دو نفره‌ام وداع می‌‌کنم.
حال؛ دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
***
«زمان حال»
با صدای عصبیِ راننده به خودم می‌آیم و جواب می‌دهم:
-‌ بله؟
راننده دستی به سیبیل چرب و سیاهش می‌کشد و با پرخاش می‌گوید:
- شما گرمتونه؟!
با اینکه امروز یک خرداد است، اما گرمای آن از اواخر تیرماه هم بدتر است. مگر می‌شود در دمای سی و اندی درجه آدم گرمش نباشد؟
با اینکه واقعاً گرم است، اما برای اینکه خود را وارد بحث نکنم شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- چی بگم والا؟
بعد از آن یقۀ نخی مانتوی مشکی، را از خود جدا می‌‌کنم و با تکان دادنش سعی می‌کنم به راننده بفهمانم وقتش است کولر ماشینش را روشن کند.
اما آن رانندۀ لجباز روشن نمی‌کند که نمی‌کند... .
بعد از مدت کوتاهی می‌رسیم به بلوارِ قیطریه. بلوارِ پهن اما کوتاهی که بیشتر ساختمان‌هایش مقابل درخت‌های چنار پارکِ بزرگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
خیره به کانتر‌هایی که چسبیده به‌ یک‌دیگر، دورتادور سالن را پر کرذه‌اند، چند قدمی به سمتِ سالنِ موآرایی می‌روم.
دستم را روی میز سفید ام‌دی‌اف می‌کشم که دوباره چشمم به لاکِ مشکیِ رنگ‌و‌رو رفته‌ام می‌افتد.
صندلی چرخدارِ مشکیِ مقابل میز را کنار می‌‌کشم و ضمن نشستن، به انعکاس تصویرش درون آیینه یک در یک دیواری خیره می‌شوم.
-‌ به عنوان دوست نیومدم اینجا؛ فکر کن یه مشتریم، یه مشتری که تو می‌فهمی مشکل داره!
دستی لای موهای سبز رنگ و فِرَش می‌کشد و روی صندلیِ چرخدارِ کنارم می‌نشیند.
گردنبند خورشیدش را روی لباسش تنظیم می‌کند که لباسش، توجه‌ام را جلب می‌کند. شومیز ساتنی را با دامنِ مشکیِ بلندش ست کرده بود که رنگ سرخابی‌اش محبوب من است.
نگاهم را از لباسش می‌گیرم و به نیم‌رخ بینی کوتاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
سرم را بالا می‌آورم و صندلی را پشت به تینا می‌چرخانم.
بی‌آنکه آیینه را نگاه کنم، به وسایل مو آرایی روی کانتر سفید و بزرگ مقابلم چشم می‌دوزم. دست به سینه می‌شوم و درحالی که دو دکمۀ بالایی مانتوی گشادن را باز می‌کنم، با آهی کوتاه ادامه می‌دهم:
-‌ هنوز فیلمای مامانمو دارم؛ تو دو دیقه بیست ‌بار ‌گفت ساشا بهترین تکیه‌گاهه، هی می‌گفت ساشا مثل اسمش یه مدافع واقعیه!
ابروهایم همدیگر را در آغوش می‌گیرند و من نگاه خشمگین و درمانده‌ام را به تینا می‌دوزم:
-‌ ساشا دروغگوئه! اگه نصف.
انگار که دو نفر در مغزم وجود داشته باشند، خودم حرف خودم را رد می‌کنم:
-‌ نصف چیه؟! حتی اگه بیست درصدشم درست بود الان زنده بود و بچه‌ها مسخره‌م نمی‌کردن.
یک‌باره پردۀ اشک دیدم را تار می‌کند و بغض، صدایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
با این حرف انگار روحم از تنم جدا شده باشد و مو به تنم سیخ می‌شود. لب‌ پایینم را جمع می‌کنم و نامحسوس می‌جومش.
هرچی نباشد، او دانشجوی روانشناسی است و باید می‌فهمید.
وقتی می‌بیند همچنان ساکتم دست به کمر از من رو می‌گیرد و می‌گوید:
-‌ بذار تا ساعت هشت بقیه بیان، یه فکری دارم.
روی کانترِ سفید می‌نشینم که باغضب تشر می‌زند:
-‌ اونجا جای نشستن نیست!
سپس به نیم ستی راحتی که در وسط ورودی قرار دارد اشاره می‌کند.
غرولند کنان از روی میز بلند می‌شوم و خود را روی مبل تک نفرۀ سرمه‌ای رنگ رها می‌کنم.
به ساعت دیواری چوبی و مربع شکل خیره می‌شوم، ده دقیقه مانده به هشت و من همانند مُرده‌ای نگاهم را دور سالن مستطیلی می‌چرخانم.
سالن باریک و دراز بود. سرامیک‌های رگه‌دار سفید و آیینه‌های روی دیوار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
با دو دستِ لرزان ماگِ سفید را از روی سینیِ مسی برمی‌دارم که از سنگینی‌اش نفسم بند می‌آید.
لیوان را به‌سختی با دو دست نگه می‌دارم که موهای مشکی‌اش را پشتِ گوشش می‌دهد و می‌پرسد:
-‌ قهوه سرد دوست داری؟! بخور دیگه، سرد شد قشنگم!
برای آخرین بار زبانم را گاز می‌گیرم و وقتی می‌‌فهمم هیچ‌اتفاقی نمیفتد، خیره به یغما، بی‌آنکه لحظه‌ای پلک بزنم یا نگاهم را از او بردارم، جرعه‌ای می‌نوشم.
احساسِ مزۀ آهن‌‌مانندی باعث می‌شود چهره‌ام را مچاله ‌کنم. سست‌تر از قبل می‌شوم و به سختی خود را روی پارچۀ مخملیِ مبلِ سرمه‌ای جابه‌جا می‌کنم تا بتوانم تکیه بدهم.
-‌ دوست نداشتی؟ مگه این قهوۀ خودت نیست؟
نگاهِ سرخم را از چشم‌های آبی‌اش می‌گیرم و با ترس به محتوای داخلِ ماگ خیره می‌شوم.
با دیدنِ خونِ غلیظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
تغییر رنگِ پوستم را به‌وضوح احساس می‌کنم. همانند یک آفتاب‌پرست، رنگِ چهره‌‌ام به‌آرامی، زرد می‌شود و حتی نورِ سفیدِ لامپِ دستشویی هم نمی‌تواند انکارش کند.
موهای مشکیِ آشفته و چشم‌هایی که مانند کاسۀ خون بودند. بیشتر شبیه یک جن‌زده است تا یک بیمار!
دست خونی‌ام را به سمتِ شانۀ تینا می‌برم که ناگهان تختِ سینه‌ام می‌کوبد. تعادلم را از دست می‌دهم و به سرامیک‌های خاکستری کوبیده می‌شوم.
استخوان‌هایم خشک‌ شده‌اند و پاهایم سست و بی‌رمق.
دستم را به روشویی سرامیکی تکیه می‌دهم، و ناگهان زیرِ دستم خالی می‌شود. تعادلم را از دست می‌دهم و روی سرامیک‌های خاکستری فرود می‌آیم.
دردی که در کمرم می‌پیچد برای چند لحظه، دیدم را کور می‌کند و در همان لحظه، شخصی گلویم را می‌فشارد.
با خفگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
به صفحۀ پنجم خوش اومدیم:smoke:

سپس در را محکم به‌رویم می‌بندد.
اشکی از گوشۀ چشمم می‌چکد. حالم شبیه یک فردی‌ست که سطل آب یخ رویش خالی شده.
از ورودیِ ساختمان کمی فاصله می‌گیرم و با قدم‌هایی سنگین خود را به‌سمت پیاده‌روی باریک می‌کشانم.
پس آن آرایشگاه چی بود؟
مگر می‌شود یک توهم آنقدر واقعی باشد؟
سر به‌زیر، آسفالتِ ناهموارِ پیاده‌رو را نگاه می‌کنم، بوی شیرینی‌های شیرینی فروشیِ کوچک و قدیمی، و گل‌های دکۀ کنار دستم، ترکیب ناخوشایندی‌ست.
دستم را داخل جیب‌های بزرگِ مانتوئم فرو می‌برم و از کنار عابران می‌گذرم.
میان این همه بو، از زنی عبور می‌کنم که عطرش برایم آشناست.
چه کسی ممکن است صاحب این عطر قدیمی باشد؟
سرِجایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا