نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #101
یل باچشمان گریان خیره اش شد که امپراطور گفت
-تو دخالت نکن پسر
-ولی پدر این…
وزیر سوک میان حرفش پرید و گفت
-عالیجناب بهتره به حرف پرتون گوش بدین
وقتی دید از طرف او بخاری بلند نمیشود سرش چشم گرفت. به خودش اعتماد داشت او چیزی برنداشته بود اصلا وقت اینکار را نداشت انقدر بلا به سرش امده بود که اصلا فکر دزدیدن چیزی به ذهنش خطور نمیکرد.
نگهبانان نزدیکش شدن تا بگردنش، هیچ وقت این بی احترامی را قبول نمیکرد و بلاخره یک روز انتقامش را خواهد گرفت. بعد از کلی کشتن ناگهان یکدفعه چیزی از جیبش زمین افتاد و میروتاش لبخند خبیثی زد وگفت:
-اوناهاش
تمام چشم سمت ان مرواریدی رفت که از جیب یل زمین افتاده بود و داشت قل میخورد.
وزیر سوک سمت مروارید رفت و خم شد و برداشت. هکتو با تعجب به یل خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #102
-این قانون تیان شان نه ما حتی امپراطور هم نمیتونه دخالت کنه
هکتور دلش برایش میسوخت که قرار بود چیزی که مال خودش هست را به او بدهد تا ببرد به کسی که از بچگی آبشان باهم توی یه جوب در نمیاد.
یل با سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت منتظر بود تا جرمش را بگویند و از دستشان فرار کند. این بهتر بود تا بماند و دستش بریده شود.
میروتاش نزدیکش شد و موج دستش را گرفت و بلند کرد و گفت:
-همه شاهد بودیم که این دختر نشان پادشاهی پنگلای را دزدیده بود و من میخوام یه لطفی بهش بکنم…
دستش را با خشم بیرون کشید و داد زد:
-لطفت رو نمیخوام آدم فروش
وزیر سوک با حرص و عصبانیت به پایش زد و دست و پا روی زمین افتاد این دومین بار بود که اینگونه تحقیر میشد!
دستش لرزید و نیرویی از دستش بیرون زد که از چشمان میروتاش دور نماند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #103
یل با اخم عقب رفت
-آدم فروش عوضی
میروتاش از شنیدن حرفش لبش را گزید و طناب و دستش را باز کرد و گفت:
-این ادم فروش میخواد همراهش با کالسکه بیای
یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندسهیفانه نگاهش کرد.
نه تنها او بلکه کاروان بزرگش که کلی خدمه و حشمه آنجا بود با تعجب نگاهش کردند.
-چه کلکی تو سرته
-باور کن اینبار یه خواهش
زیر چشمی نگاهش کرد و خیلی دلش میخواست کمی استراحت کند، وپاهایش تاول زده بود از اون همه راهی که آمده بود کل تنش کوفته شده بود درد میکرد به ناچار قبول کرد و با احتیاط داخل کالسکه شدند. داخل کالسکه بزرگتر از ان چیزی بود که قبلا دیده بود مبل های مخملی قزمز رنگ با پرده های حریر جیگری به شکل هلال ماه اویزان شده بودن تا از نور افتاب مقابله کنند. روی یکی از مبل ها نشست و لم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #104
شاید او یک راه نشان بود برای رسیدن به خواسته هایش اگه میتوانست او را فربانی کارهایش کند خیلی چیزها حل میشد.
-باشه هر خواسته ای داری میتونی بهم بگی.
میروتاش ابرویی بالا انداخت و با هیجان خودش را به گناری اش انداخت و یکدفعه بوی شکوفه ی گیلاس به مشامش خورد و لحظه چشمانش خمار شدند و با تنه یل به خودش امد و با خجالت سرش را خاراند و گفت:
-ببخشید ولی بوی تنت یکدفعه... .
یل اخر حرفش را خواند و کیسه ولیعهد و در اورد و سمتش پرت کرد و گفت
-بگیرش مال تو احتمالا بو از اینه
کیسه را گرفت و نگاهی کرد و در دستش فشرد ان بو یقینا از کیسه نبود بلکه از تن او بود.
سریع تغغیر مود داد و با شک گفت:
-اینکه سریع قبول کردی یعنی شرط و شروطی هم داری؟
-خوبه خنگ نیستی میتونم رثت حساب باز کنم.
چشمانش را ریز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #105
میوتاش به همان اخم‌های درهم شده نگاهش کرد و با دیدن یل متعجب شد و ولی بیشتر خوشحال بود که به او اهمیت می‌داد در حالی که نمی‌دانست در زندگی چه چیزهایی نهفته است یکی از نگهبانان نزدیکش می‌شد که با مانع میر و تاش روبرو شد
بزارید بیاد
در همه حال جوابی رد به سینه‌اش نمی‌زند چرا که به خوبی واضح بود که چقدر به او نیاز دارد یعنی هر دو به همدیگر نیاز داشتند هر دو سوار شدند و سمت مرز پنج گلای حرکت کردند دلیل واقعی گل آشنایی با تمام مکان‌های آنجا بود چرا که هیچ نمی‌دانست که در کدام سال از دنیا چشم به جهان گشوده و اسم‌های زیادی برایش ناآشنا می‌آمد برای اینکه اطلاعاتی جمع آوری کند مجبور بود خیلی از کارها را تحمل کند حالا اگر می‌دانست که هدف میراتش برای نگهداری او چه بود او می‌خواست با باز شدن هسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #106
زنگ خورد و نقش را حفظ کرد چه می‌گفت او گوشت انسان را بخورد مگر هیولا بود با چشمان عصبی و غضبناک خیره‌اش شد کمیوتاش سریع رو برگرداند و همراه خدمه و نگهبانانش سمت کلبه‌ای که در مرکز قرار داشت حرکت کرد مرز بین ۵ نوع و تیانشاه بعد از مرگ یل ایجاد شد زمانی که امپراطور قبلی فرمانروا بود این تصمیم را گرفت که در هر کشوری مرزی تعیین شود تا هیچ مداخله یا جنگی بین دو کشور رخ ندهد و کشور بنگلا جزئی از این کشور بود قبل از وارد شدن از سفارتخانه آن کشور که بیشتر شناسایی کردن مردم ایجاد شده بود آرمیرو تاش باید هویتش را تایید می‌کرد تا بتواند همراهان و کاروانش از معذرت بشوند خانه سوت و کور بود هیچکس در جای خودش نبود انگار همه را آنگونه در هم بود که میراتش با دیدن سر وضع خانه غرید
اینجا چه خبره
یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #107
سینه حبس شده بود و توان نفس کشیدن را از او گرفته بود دستانش را مشت کرد و چشمانش سیاهی می‌رفت عقل و منطکش در حال مبارزه بودند ناخن‌های بلندش را محکم به دستش فشار داد تا دردش را از صدای وحشی‌گریش دور کند چرخید و با دیدن چهره‌اش که زیادی به قرمزی می‌زد دست جنگ شده اشک مقداری خیره به میرتا شد که لحظه‌ای میراتش با ترس چشمان سیاهش خیره شد اتفاقی شنیده بود را با ترس اینکه کسی متوجه نباشد صدایش زد
آه جونگ آروم باش
یه چند لحظه فرصت داشت که با شنیدن اسمش خودش را بیابد حتی که بعد از مدت‌ها کسی پیدا شده بود که او را با اسم خودش صدا صدا بزند وقتی به حالت خودش آمده باعث شد نگران میروتو شود تا چشم دوخت و سریع دستش را کشید تا به دهانش را قورت داد کیمیوتاش با همان نگرانی لب زد خوبی
نگاهش را گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #108
میراتاش لبخندی به حالت بچه گونه‌ای زد و گفت اینا از سنگ‌های معدن ساخته شدند
ابرویی بالا می‌اندازد و نگاهش می‌کند
یعنی چی چه معدنی
معدن بهتره کتاب‌هایی در موردش بخونیم
یه نفسش را بیرون فرستاد و چشمانش را به مردمی که جمع شده بودند خیره شد چقدر این مردم خورده بود از هر کس و ناکسی خورده بود در حالی که هر هر چه کرده بود برای منفعت مردم به نجات جان آنها بود این مردمانی که می‌شناخت ظاهر و باطنشان از هم فرق داشت و ظاهرشان چیزی نشان می‌داد که باطنشان هم نبود
داری به چی فکر می‌کنی
سر و صدای زیادی حکم فرما بود برای اینکه حرف میلوتاش را بشنود سرش را پایین دانست کار اشتباهی است ولی خیلی دلش می‌خواست بوسه‌ای به گونه سفید و تپلش بزند اما حتمی داشت که یک چکی نثارش می‌کند برای همین آب دهانش را قورت داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
338
پسندها
1,720
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #109
شبیه پدرت شدی ارباب جوان
اسمی که خدمتکار چوی به یدک می‌کشید برای میروتاش چیزی جز اسم توخالی نبود چرا که از بچگی بی او بزرگ شده بود. میروتاش با دیدن ان همه جمعیت که برایش زانو زده بودند همان هایی بودن که انگ حرامزاده بودن را برایش زده بودند، امان از این مردم دوچهره که یک روده راست در شکمشان نداشتند.
بی توجه به انها با صلابت سمت درباریان رفت و مقابلشان ایستاد
- بلند بشین
همین امر کافی بود تا درباریانی که مثل گرک خسته و تشنه قدرت بودند از جایشان بلند بشنود.
خدمتکار چوی با نگاه اشکی قدمی جلو گذاشت و ادای احترام کرد و بعد نزدیکش شد و به یکی از خدمتکارها دستور داد نزدیکش شود. همان خدمتکار در دستش یک کاسه بلورین داشت سمت خدمتکار چوی میگیرد و با لبخند میگزد و درست جلوی پای میروتاش میگذارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا